نويسنده: دکتر علي اشرف صادقي




 

ابوهلال حسن بن عبدالله عسکری از متخصّصان برجسته ی زبان و ادبیات عربی در قرن چهارم هجری است. وی اهل عسکر مُکْرَم خوزستان بود و بعد از 395 هجری که تاریخ استنساخ کتاب الاوائل او به خط خود اوست در گذشته است. وی شاگرد دائی خود ابواحمد عسکری بوده که در اهواز به تدریس اشتغال داشته است. از ابوهلال کتابهای متعددی باقی مانده است که یکی از آنها کتاب التلخیص فی معرفة اسماء الاشیاء نام دارد و در سالهای 90-1389 / 70-1969 از روی یک نسخه ی منحصر به فرد که در کتابخانه ی لاله لی استانبول نگهداری می شود به کوشش دکتر عزّة حسن در ردیف انتشارات مجمع اللغة العربیة بدمشق به چاپ رسیده است. این کتاب درباره ی اسمهای زبان عربی است و مطالب آن در چهل باب به صورت موضوعی تدوین شده است.
زبان مادری ابوهلال فارسی بوده و وی لااقل تا ایام تحصیل نزد دائی خود ابواحمد عسکری، در خوزستان می زیسته و بدین سبب با این زبان آشنائی کافی حاصل کرده بوده است. از این رو وی ضمن شرح بعضی اسمهای عربی مانند نام پاره ای حیوانات، برخی ابزارها، گیاهان و غیره معادل فارسی آنها را نیز ذکر کرده است. مثلاً درباره ی افعی می گوید: « ... و هی الّتی یقال لها بالفارسیة کرزه » ( = گرزه ). تعداد معادلهای فارسیی که وی در برابر کلمات عربی آورده و آنها را با عبارتهایی مانند « و این همان است که به فارسی... گفته می شود » یا « ... را به فارسی... می گویند » و جز آن مشخص کرده نزدیک به 60 است. از آنجا که قرن چهارم با تاریخ آغاز ادب فارسی در خراسان فاصله ی چندانی ندارد و فارسی دری در این قرن هنوز به سایر نقاط ایران گسترش نیافته بوده طبیعی است که در سایر نقاط ایران غیر از خراسان لهجه های محلی رایج بوده و مردم این نقاط اساساً تنها با زبان پیرامون خود آشنائی داشته اند.
زبان مردم خوزستان در این عهد با زبان منطقه ی فارس که زادگاه اصلی زبان فارسی است تقریباً یک زبان بوده و با فارسی دری خراسانی تفاوتهایی داشته است. در میان متون زبان فارسی متنی که نویسنده ی آن اهل خوزستان باشد در دست نیست و از این طریق اطلاعی از ویژگیهای فارسی خوزستانی نداریم (1). از میان جغرافیدانان مسلمان تنها مقدسی مختصر اطلاعی درباره ی زبان مردم خوزستان به دست می دهد. مقدسی ( ص 418 ) می گوید: « زبان مردم خوزستان فارسی است و در تمام اقالیم عجم ( ایران ) از اینان فصیحتر کسی نیست، جز آن که فارسی خود را با عربی می آمیزند و می گویند: « این کتاب وصلاکن » و « این کار قطعاکن »... و در آخر کلام آنان طنین و کششی است. به جای « اسمع » می گویند: « ببخش » ( صحیح « نِیُخْش » از فعل « نیخشیدن » پهلوی به معنی شنیدن است ) و « کباد » را « خمیال » می نامند ».
غیر از این اطلاع صریح، از بعضی اشارات که در متون عربی و فارسی آمده نیز می توان پاره ای اطلاعات راجع به زبان مردم خوزستان در دوره های گذشته به دست آورد. دو مطلب زیر از این جمله است:
1. قفطی در تاریخ الحکماء ( ص 196 )، در شرح حال سهل بن سابور ( شاپور ) از معاصران مأمون عباسی می گوید: وی در اهواز بود و در زبان او آثار زبان خوزستانی دیده می شد ( کان بالاهواز و فی لسانه خوزیة ). سپس اضافه می کند که وی به جای « صُرِع و حقِّ المسیح اقرؤوا فی اُذنه آیة الکرسی » یعنی « غش کرد، به حق مسیح در گوش او آیة الکرسی بخوانید » گفت « صری و هک المسیه اخروا فی اذنه آیة خرسی ». در این عبارت چند نکته جالب توجه است. نخست این که در تلفظ سهل واجهای خاص عربی مانند « ق، ع و ح » غیر قابل تلفظ بوده و این واجها به ترتیب به شکل « ک، ی و ه » تلفظ می شده است. دیگر این که « ق » در کلمه ی « حق » با تلفظ « ک » آمده اما در کلمه ی « اقرؤوا » با تلفظ « خ » ضبط شده است. تلفظ « ک » به جای « ق » تلفظ خاص ایرانیان در قرون اولیه ی هجری بوده است ( رک: صادقی، 1357، ص 120 ) اما تلفظ « خ » به جای « ق » نخستین بار در اینجا دیده می شود. نکته ی سوم تبدیل « ک » به « خ » در کلمه ی « کرسی » است که موجب شگفتی است. احتمالاً بعضی از این تبدیلات مربوط به تلفظ فارسی خوزستانی آن عهد است که در تلفظ عربی سهل بن سابور وارد شده است و یا مربوط به زبان خوزی ( عیلامی ) است.
2. محمد بن نجیب بکران در جهان نامه ( ص 75 ) درباره ی عسکر مُکْرَم از شهرهای خوزستان می گوید: « در وی جنسی کژدم است که او را جراره خوانند. دم بر زمین می کشد بوقت رفتن، و سیاه باشد و در این شهر « گراره » خوانند. » در اینجا نیز یکی از واجهای عربی به نزدیک ترین واج در زبان فارسی بدل شده است. علت این تبدیل احتمالاً اختلافی است که میان تلفظ « ج » عربی [ dž ] و « ج » فارسی جنوبی [ dz ] وجود داشته است ( رک: صادقی، 1357، ص 125 ). در این صورت باید این تبدیل در سایر کلمات قرضی عربی نیز پیش آمده باشد. این مسئله که « گراره » با همین تلفظ از یکی از لهجه های عربی وارد زبان مردم خوزستان شده باشد نیز منتفی نیست. در متن و ترجمه ی مسالک الممالک اصطخری نیز این کلمه آمده اما به تصحیف.
برعکس متون فارسی، در میان ترجمه هایی که یهودیان ایران از متون عهد عتیق به زبان فارسی ( با خط عبری ) کرده اند بعضی ترجمه ها در خوزستان و فارس انجام گرفته است. زبان این ترجمه ها به فارسی یهودی معروف است. در میان متون فارسی یهودی بعضی نوشته های دیگر نیز هست که به ترجمه های عهد عتیق ارتباطی ندارد. از ویژگی این ترجمه ها حفظ پاره ای از خصوصیات زبانی مناطق خوزستان و فارس است. یکی از قدیمترین این نوشته ها محضر یا استشهاد مانندی است که در سال 411 هجری / 1020 میلادی در هُرمْشیر ( اهواز ) نوشته شده و نخستین بار مارگُلیوث آن را در 1889 منتشر کرد، سپس آسموسِن ( 1965 )، مَکِنزی ( 1966 ) و شاکِد ( a1971 ) درباره ی آن به تحقیق پرداختند. (2) این نوشته در عین این که به فارسی است و تعدادی واژه ی قرضی عربی در آن به کار رفته بعضی مشخصات زبان پهلوی، مانند استعمال کسره ی اضافه به جای « که » موصولی، استعمال « کو » به جای « که » توضیحی ( در جمله هایی مانند گفت کو = گفت که ) و کاربرد u ( پهلوی ō به معنی « به » و غیره را حفظ کرده است. نوشته های دیگری که از دیدگاه زبانی با محضر اهواز شباهت دارند عبارتند از:
1. قطعه ای از صحیفه ی یوشع که مکنزی آن را در 1968 منتشر کرد و احتمالاً مربوط به یهودیان قرائی است. (3)
2. یک سند دیگر که مربوط به حل و فصل یک دعوا است و در سال 340 هجری / 951 میلادی نوشته شده است. این سند نیز چنانکه در آن تصریح شده یک سند قرائی است اما محل کتابت آن معلوم نیست. این سند را نخستین بار شاکد در 1971 با آوانویسی و ترجمه ی انگلیسی و یادداشتهایی به زبان عبری منتشر کرد ( = شاکد b1971 ).
3. قطعاتی از دو تفسیر کتاب دانیال از یهودیان قرائی که شاکد در 1982 آنها را به چاپ رساند.
این نوشته ها هر چند محل کتابت آنها نامعین است، اما از نظر زبانی با سند هرمشیر قرابت دارند، به ویژه صحیفه ی یوشع خصوصیات بیشتری از زبان پهلوی را در خود حفظ کرده است. از آنجا که همه ی این نوشته ها از یهودیان قرائی است و زبان آنها به هم نزدیک است احتمال می رود که همه ی آنها مربوط به خوزستان و فارس و مناطق نزدیک به آنها باشد و بنابراین زبان آنها منعکس کننده ی زبان این مناطق در قرن چهارم و حدود آن باشد. البته به این نکته باید توجه داشت که زبان اقلیت های قومی و مذهبی به دلیل بسته بودن این جماعات معمولاً محافظه کارانه تر است و خصوصیات کهنه تر زبان را نشان می دهد.
لغات فارسی کتاب التلخیص به دلیل آن که ابوهلال اهل خوزستان بوده و نیز به این سبب که بسیاری از آنها مربوط به ابزارها و پدیده های روزمره و گیاهان و جانوران است به احتمال قوی به فارسی خوزستانی است. این حدس از اینجا نیز تأیید می شود که تعدادی از این لغات اصلاً در فرهنگها و متون فارسی نیامده است و در مقابل اصل عربی تعداد دیگری از آنها در فرهنگهای عربی به فارسی و متون دیگر، که در خراسان و یا مرکز ایران نوشته شده اند، واژه های دیگری به کار رفته است. نکته ی دیگری که مؤید خوزستانی بودن این لغات است وجود معدودی از آنها – غالباً با مختصر تغییری در تلفظ – در لهجه های امروز خوزستان و فارس است. بنابراین به دست آمدن این لغات را باید غنیمتی بازیافته از زبان مردم خوزستان در قرن چهارم هجری به شمار آورد.
غیر از این مجموعه که ابوهلال به فارسی بودن آنها تصریح کرده است، وی گاه گاه به جای شرح یا معنای یک لغت عربی معادل فارسی آن را بدون تصریح به فارسی بودن آن به دست می دهد و به عکس، در پاره ای از موارد یک کلمه ی فارسی را – باز بدون تصریح به فارسی بودن آن – به عربی معنی می کند. جز اینها، ابوهلال مقداری از لغات معرّب از فارسی را در کتاب خود آورده و در برخی از موارد اصل فارسی آنها را نیز به دست داده است. لغاتی که وی به عنوان معرّب نقل کرده غالباً به نقل از دیگر لغویان عرب است که وی آنها را با عباراتی مانند گفته شده که این کلمه معرّب از فارسی است، بعضی آن را معرّب از فارسی دانسته اند و جز آنها مشخص کرده است. از آنجا که معادلهای فارسی ای که در التلخیص برای این گونه کلمات معرّب آمده غالباً منقول از دیگران است و یا عیناً در کتابهای قبل از ابوهلال آمده، می توان یقین داشت که اینگونه کلمات با زبان خود ابوهلال یعنی فارسی خوزستانی ارتباطی ندارد. تنها در چند مورد که ابوهلال به حساب خود سخن می گوید می توان حدس زد که کلمه ی نقل شده مربوط به فارسی خوزستان است یا تلفظ آن خوزستانی است. برای عده ای از کلمات معرّب از فارسی نیز در کتاب اصلی ذکر نشده و تنها با عبارتهایی مانند فارسیُّ معربٌ یا فارسیّةٌ معرّبة مشخص شده اند. بعضی از کلمات معرّب دیگر با عنوان اعجمی ذکر شده اند که در فارسی یا ایرانی بودن آنها تردیدی نیست. برعکس، بعضی از کلمات که فارسی الاصل شمرده شده اند دارای منشأ یونانی، رومی، هندی و جز آن هستند. همچنین شماری از کلمات عربی برای نخستین بار در این کتاب معرّب از فارسی شمرده شده اند و در منابع دیگر با این عنوان به نظر نرسیده اند و بالاخره تعدادی کلمه ی معرب از فارسی در کتاب به کار رفته که به هیچ وجه به معرّب بودن آنها اشاره ای نشده است.
ما در این مقاله ابتدا کلماتی را آورده ایم که به فارسی بودن آنها تصریح شده، سپس به نقل لغات فارسي غير تصريح شده پرداخته ايم و پس از آن از لغات معرّب بحث کرده و آنها را به دو دسته تقسیم کرده ایم. در دسته ی اول کلماتی را آورده ایم که به معرّب بودن آنها تصريح شده است و در دسته ي دوم كلمات معرّب غير مصرّح را قرار داده ايم. در كليّه ي موارد هر جا كه كلمات نقل شده نياز به توضيح داسته است در كمال اختصار به آوردن توضيح دسته زده ايم. در نقل كلمات معرّب علاوه بر تازگيهايي كه در بعضي قسمتهاي آنها وجود دارد بيشتر اين نكته مورد نظر بوده است كه جواليقي بسياري از اقوال ابوهلال را در المعرّب آورده اما غالباً به مأخذ خود اشاره نكرده است. اين مسئله، به ویژه در مورد معرّباتی که در سایر نوشته های مربوط به این موضوع از آنها بحث نشده، موجب شده است که مصحح المعرّب نتواند به مأخذ آنها دسترسی پیدا کند و در نتیجه در صحت قول جوالیقی دچار تردید شود. نکته ای نیز درباره ی نسخه ی خطی کتاب بگوئیم. به طوری که عزة حسن می نویسد این نسخه بعد از مرگ جوالیقی صاحب المعرّب ( قرن ششم ) نوشته شده زیرا کاتب آن، آن را از نسخه ای نقل کرده که دارای حواشیی از جوالیقی و شاید به خط خود او بوده است. نسخه با اعراب کامل نوشته شده و اغلاط آن بسیار کم است، اما در کلمات فارسی آن، گاه گاه تصحیف دیده می شود و این بی شک به سبب ناآشنا بودن کاتب با زبان فارسی است. ما این تصحیفات را تا آنجا که تشخیص داده ایم اصلاح کرده ایم. لغات به ترتیب شماره ی صفحات کتاب نقل شده اند. پ و گ در کتاب در همه ی موارد به صورت ب و ک نوشته شده است که ما در مواردی که حتم داشته ایم در عنوان لغات، نه در عبارات عربی و ترجمه ی آنها، آنها را به صورت اصلی آنها یعنی پ و گ برگردانده ایم.

1. لغات فارسی تصریح شده

ص 93: داشِن. « والحُلوان و هو الذی یُقال له بالفارسیة داشِن. » یعنی « حلوان آن است که به فارسی ( داشِن ) گفته می شود. » « حلوان » به معنی « عطا و انعام » است و « داشن » نیز در فارسی به همین معنی است. فرهنگها تلفظ آن را صریحاً بر وزن « دامن » نوشته اند. ضبط « داشِن » مطابق اصل پهلوی این کلمه است. در پهلوی این کلمه به صورت « داشْن » نیز تلفظ می شده.
ص 169: بِیوَزَاذَه. « و الضاوی فی قول بعضهم هو الذی یسَّمی بالفارسیة بِیوَزاذَه. و قال بعضهم هو ولد المجوسی الذی تلدُه ام الرجل و اخته. » یعنی « وضاوی در نظر بعضی از آنان ( یعنی علمای لغت ) همان است که در فارسی « بیوزاذه » گفته می شود. و بعضی گفته اند ضاوی فرزند زردشتی است که از مادر و خواهر او متولد می شود. » کلمه ی « بیوزاذه » در جای دیگر به نظر نرسیده است و جزء اول آن نیز معلوم نیست چه کلمه ای است. « ضاوی » اسم فاعل از مصدر « ضَوَی » است که در عربی به معنی کوچکی جسم به علت نزدیکی نسبت پدر و مادر ( ابن درید، جمهره، 183/1 ) یا لاغری و باریکی استخوان است. در فرهنگهای عربی به فارسی معادل این کلمه را « ناسیده » ( یعنی تباه شده ) « الا بانه و بعضی نسخه های السامی )، نارسیده ( السامی، مهذب الاسماء و تکملة الاصناف )، لاغر و خشک اندام ( قانون ادب ) و نزار ( تکملة الاصناف ) نوشته اند.
ص 188: هَمْبَبُو « والکَنَّة امرأة الاخ... و هی تسمّی بالفارسیة هَمْبَبُو. » یعنی « کنّه زن برادر است که به فارسی « همببو » گفته می شود. » « هَمبَبو » به احتمال قوی تصحیف « هَمْبیو » است اما « همبیو » به معنی « جاری » است نه زن برادر. امروز در گویش چادرنشینان زند میان قم و اراک، جاری را hamweyow، در لهجه ی آشتیان و کهک و تفرش آن را hamârus ( هم عروس ) ( مقدم، ص 28 )، در کرمانی hamgodu ( ستوده، ص 188 ) ( wadōg>godu به معنی عروس )، در جهرمی hamârus، در لری hambeyi، در همدانی hambö و در خوری hamgahi می گویند. (4) احتمال دارد که ابوهلال به اشتباه « زن برادر » ( امراة الاخ ) را به جای زن برادر شوهر به کار برده باشد.
ص 203: شُسْتَکَه. « و الغفائر خِرَق تُشّد علی العمائم، واحدها غِفاره، و تسمّی بالفارسیة شُستَکَه. » یعنی « غفائر پارچه های حریری است که بر روی عمامه بسته می شود، مفرد آن غفاره است و به فارسی « شستکه » نامیده می شود. در فرهنگهای فارسی « شسته » را به معنی دستارچه و دستمال آورده اند. « شستکه » شکلی است که در متون عربی به کار رفته و ظاهراً از *« شُستَک » ایرانی میانه گرفته شده و « ة » در عربی به آن افزوده شده است.
ص 226: مَکو. « فَجَعَل الوَشیعة المِلحَمة، و هی بالفارسیة مَکُو. » یعنی « و شیعه را به معنی ملحمه آورده و آن در فارسی « مَکو » است. » « مکو » از ابزارهای بافندگان است که هنگام بافتن پارچه ماسوره را در میان آن می گذارند.
ص 247: پاتاوَه. « و قیل التَّسخان المَرّ الذی یقال له بالفارسیة بَا تاوَه. » یعنی « و گفته اند تَسخان به معنی « مَرّ » است و آن چیزی است که در فارسی « پاتاوه » گفته می شود. » « پاتاوه » در فارسی به معنی پارچه ای است که برای گرم شدن پا به آن می پیچند.
ص 260: کُوخَه. « و قال ابوعبیدالبیت المُحَرَّد المُسَنَّم الذی یقال له بالفارسیة کُوخه. » یعنی « ابوعبید گفت خانه ی محرّد همان مسنّم است که به فارسی « کوخه » می گویند. » « مسنّم » و « محرّد » به معنی خانه ی خرپشته است و « کوخه » باید صورت دیگری از « کوخ » باشد که به معنی خانه ای است که از نی و علف ساخته باشند اما با این شکل در فرهنگها ضبط نشده است.
ص 262: بَرَاسْتَه. « و الرَبَض الذی یُقال له بالفارسیة بَرَاستَه. » یعنی « ربض آن است که به فارسی ( براسته ) گویند. » ربض به معنی بارو و حومه ی شهر است و اینجا معنی اول مراد است. کلمه ی « براسته » در فرهنگهای فارسی ضبط نشده است. دهخدا در لغتنامه آن را بر اساس گفته ی ابوعبیده که در تاج العروس ذیل « سمیط » نقل شده به صورت « براسته » و « براستک » آورده و آن را مرکب از « به » و « راسته » دانسته و به معنی تیغه و راسته چینی گرفته است. کلمه ای که در تاج العروس از قول ابوعبیده نقل شده « براستق » است. (5) ابوهلال در ص 268 تلخیص نیز این کلمه را آورده و گفته است: « والآجرّ القائم بعضه علی بعض السمیط و هو بالفارسیة بَراستَق » یعنی « آجرهای روی هم چیده سمیط نام دارد و به فارسی بَراستَق است. » صورت « براستق » آشکارا شکل معرّب کلمه است و شکل فارسی جدید آن باید همان « براسته » باشد که ابوهلال در ص 262 در ترجمه ی کلمه ی « ربض » آورده است به نظر می رسد که ابوهلال مطلب ص 268 را از ابوعبیده که اقوال او فروان در التلخیص آمده نقل کرده باشد و در این نقل ظاهراً متوجه آنچه خود ذیل « ربض » آورده نبوده است. اما در هر حال معنی سمیط از ربض دور نیست و بارو نیز مانند سمیط چیزی است که از خشت، آجر و یا گل روی هم چیده شده باشد. کلمه ی « براسته » به احتمال قوی اسم مفعول فعل wirāstan پهلوی به معنی « مرتّب کردن، آماده کردن، آراستن » است که از ریشه ی اوستائی rād- به همین معانی مشتق شده است. در اوستا ریشه ی raz- نیز به همین معنی است که کلمات « راز » و « رازیگر » و « رازیجر » به معنی « بنّا و گلکار » در فارسی و پهلوی از آن گرفته شده است. هنینگ معتقد است که « پیراستن » در فارسی جانشین دو فعل پهلوی پیراستن و وراستن است ( رک: حاشیه ی برهان ) (6).
کرمینی ( قرن ششم ) مؤلف تکملة الاصناف سمیط را به « بیراسته » معنی کرده است. عبارت او چنین است: « السمیط بیراسته و السمیط الآجرّ بعضه فوق بعض » ( تکلمه، ص 190 ). به طوری که دیده می شود وی سمیط را به دو معنی گرفته یکی « بیراسته » و دیگر « آجر روی هم چیده شده ». کرمینی این کلمه را در چند مورد دیگر نیز به کار برده است، از جمله « و قیل الربض دیوار بیراسته » ( ص 142 )؛ « الریف سبزی بر کناره ی دشت و بیراسته » ( ص 146 ). ( ریف = دیههای نزدیک شهر، مهذب الاسماء. ) « السَواد... بیراسته و روستا » ( ص 185 )؛ میدانی در ص 525 ریف و سواد را پیراسته ( کذا ) نوشته اما در ص 172 ) سمیط را به « نَواسته » معنی کرده است. در نسخه های مورخ 625، 676 و نسخه ی دیگری از السامی از قرن ششم و الابانه نیز این کلمه با همین ضبط آمده اما در نسخه ی مورخ 651 با ضبط نُواسته و در نسخه ی مورخ 638 (7) و نیز در مهذب الاسماء با املای نواشته و در برهان به هر دو شکل و به ضم اول آمده است. تنها در چاپ قدیم تهران از السامی این کلمه به شکل براسته ضبط شده است. به نظر می رسد که نواسته و نواشته کلمه ی دیگری است که با براسته ارتباط ندارد. نواسته باید از فعل nibāstan پهلوی به معنی « قرار دادن، گذاشتن، به زمین گذاشتن » گرفته شده باشد. در حاشیه ی نسخه ی عکسی السامی ( مورخ 601 ) نواسته به « فرش » معنی شده که نشان می دهد لااقل در یکی از لهجه های فارسی این کلمه به معنی فرش نیز به کار می رفته است.
ص 262: تیر. « الجائز الخَشَبَه التی یُقال لها بالفارسیة تیر، توضع علی رؤوس الحیطان و یُبنی علیها. » یعنی « جائز چوبی است که به فارسی تیر گفته می شود و آن را بر بالای دیوار می گذارند و [ سقف را ] روی آن بنا می کنند. »
ص 264: سَبَوتَکْ. « و سُئْل الاصمعی عن اسم البناء الّذی یُسند به الحائط، و یُسمی بالفارسیة سَبَوتک، فقال لم تکن العرب تعرفُه. » یعنی « از اصمعی درباره ی [ اسم ] بنائی که دیوار را با آن محکم می کنند، و به فارسی سَبَوتَک نامیده می شود، پرسیدند، گفت عرب آن را نمی شناسد. » این کلمه در فرهنگها ضبط نشده است و هیچ اطلاعی درباره ی آن نداریم. چوبی را که برای تحکیم دیوار در پشت آن می گذارند در فارسی پشتیبان و پشتیوان و پشتوان می گفته اند.
ص 269: پیش دُکّان. « و السُدّة بیش دُکّانَّ ». سدّه به معنی « آستانه و درگاه » است. پیش دکان در فرهنگهای فارسی ضبط نشده است.
ص 271: بُشْتَبْر. « السابَل الذی یُنقل علیه اللِّبن و هو بالفارسیة بُشْتَبْرْ... و الصحیح ان السّابل الذی یُنقل فیه التراب علی البقرة .» یعنی « سابَل آن است که خشت در آن حمل می کنند و [ نام ] آن در فارسی بُشتَبْرْ است و صحیح آن است که بشتبر چیزی است که در آن خاک بر پشت گاو حمل می کنند » این کلمه باید « پُشت بَر » باشد یعنی « چیزی که بر پشت می برند » و همان است که امروز زنبه می گویند و در قدیم به شکل زَنْبَرْ و زَنَبلْ به کار می رفته است. پُشتْبَر در جایی ضبط نشده است.
ص 6-275: وَندَه. « و یقال للغَلَق العِرباص و البُلبُل الذی یقال له بالفارسیة وَندَه، و القَفْقَفه ما یقع فیه البلبل. » یعنی « کلیدان را عِرباص می گویند و بلبل آن است که به فارسی وَنده گفته می شود و قفقفه آن است که بلبل در آن قرار می گیرد. » ونده در فرهنگها ضبط نشده است. بلبل و قفقفه نیز در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد. ظاهراً بلبل زبانه ی کلیدان و قفقفه جای آن است.
ص 288: نیم بَرِشته. « وضهَّبتُ اللحم فهو مُضَهَّب و هو الذی یقال له بالفارسیّة نیم بَرِشته. » یعنی « گوشت را نیمه بریان کردم و آن گوشت مضهّب نام دارد و همان است که به فارسی نیم بَرِشته گفته می شود. »
ص 2-291: سَرچَراغ. « ... و قیل الحَفیزه الذی یقال له بالفارسیة سَرْجَراغ. » یعنی « و گفته اند حفیزه چیزی است که به فارسی سَرچَراغ گفته می شود. سَرچِراغ امروز آن قسمت فلزّی از چراغ است که بر بالای مخزن سوخت قرار دارد و فتیله از میان آن می گذرد.
ص 298: کاهْرَه. « و المُهد بالضم یقال له بالفارسیة کاهْرَه. » « مُهد » در عربی به معنی زمین پست است اما با این باب از کتاب که مربوط به آلات و اثاث خانه است ارتباطی ندارد. مؤلف بعد از این کلمه، کلمه ی مَهد ( گاهواره ) را نقل کرده است. کاهره نیز در هیچ کجا به نظر نرسید.
ص 319: زُبانه. « و یقال للّسان زُبانَه بالفارسیة. » یعنی « به لسان ( زبانه ی ترازو ) در فارسی زُبانه گفته می شود. » در قدیم واج اول کلمه ی زبان مضموم تلفظ می شده است.
ص 338: الرُّکّ. « و السَبَذ دخیل و هو الذی یقال له بالفارسیة الرُّکّ. » یعنی « و سبذ کلمه ای خارجی است و همان است که در فارسی آن را الرُّکّ می گویند. » این کلمه در کتاب طوری نوشته شده که گویی ال آن حرف تعریف عربی است و به همین سبب حرف سوم آن یعنی « ر » مشدّد ضبط شده و حرف کاف آن نیز به قیاس با کلمات مضاعف عربی مشدد نوشته شده است. چنان که در دنباله ی مقاله دیده خواهد شد بعضی معادلهای دیگر فارسی نیز در این کتاب با ال به کار رفته اند. اما این احتمال نیز هست که ال در اينجا جزء اصلي كلمه باشد و تلفظ آن اَلُرک یا اَلُرگ باشد که تلفظ دیگری از کلمه ی اَلُرد است و آن به تعریف فرهنگ جهانگیری « جوالی را گویند که از ریسمان مانند دام ببافند و باغبانان و سبزی فروشان آن را پر از شلغم و چغندر... کرده بر پشت گاو خر بار کنند. همام تبریزی راست... » در برهان این کلمه ظاهراً به غلط به فتح لام ضبط شده است. این کلمه در قزوین نیز با تلفظ « اَلُرد » به کار می رود. رک: لغتنامه.
ص 450: دَوبَق. « و المَشبَرَةَ المَفیض و هو الذی یقال له بالفارسیة دَوْبَق. » یعنی « مشبره مَفیض است و همان است که در فارسی به آن دوبق گفته می شود. » مشبره به معنی نهر پستی است که آبهای اطراف در آن می ریزد، اما دوبق در فرهنگها ضبط نشده و ق آخر آن نشان می دهد که باید کلمه ای معرب از فارسی باشد نه فارسی اصیل. مقایسه شود با براستق در برابر براسته.
ص 462: مَرْوَک. « الثَّیْل الذی یقال له بالفارسیة مَرْوَک. » یعنی « ثَیل را به فارسی مَرْوَک می نامند. » ثیل گیاهی است که در جاهای نمناک می روید و ساقه های آن دارای گره بسیار است و به سرعت به زمینهای اطراف گسترش پیدا می کند. این گیاه را در تهران مَرغ می نامند و نامهای دیگر آن فَرَزْد و فریز و بیدگیا است. مَرو و مرغ دو تلفظ از یک کلمه است. مَرو، تلفظ جنوبی ( فارسی ) و مَرغ تلفظ شمالی ( پارتی ) آن است. مقایسه شود با نام مرو، شهر معروف خراسان که به صورت مَرغ هم تلفظ می شده و این تلفظ در کلمه ی مَرغاب ( = رودخانه ی مرو ) و صفت مرغزی به جای مروزی دیده می شود. بدین ترتیب معلوم می شود که مَرو(ک) تلفظی بوده است که در خوزستان به جای مَرغ متداول بوده است. ابوحنیفه ی دینوری معادل ثیل را ریز و به نقل از بعضی علما مارْله ذکر کرده است ( نبات، ص 82 ).
ص 463. جَنْکَلا. « و التنّوم الذی یقال له بالفارسیة جَنْکَلا ». تنّوم نام گیاهی است که با آفتاب می گردد و آن را به فارسی روز گَردک و آفتاب پرست می نامند و خوردن میوه ی آن را با سپندان دافع کرمها دانسته اند. ( رک: منتهی الارب ). در الابنیه ( ص 113 ) جنگلا معادل « حبّ السُمنه » ذکر شده است. در نسخه ی دیگر الابنیه این کلمه به صورت جنگَلا ضبط شده ولی در اختیارات بدیعی و تحفه ی حکیم مؤمن به شکل حب الحنکلا آمده و معادل « حب السمنه » دانسته شده است ( رک: امیری، ذیل « حب السمنه »). اما حب السمنه با تنّوم ارتباطی ندارد. معادل فارسی حب السمنه « شاهدانه ی دشتی » است.
ص 463: گورگیا. « و الاِذخِر نبتٌ طیّب الرائحة یقال له بالفارسیة کُورْکَیا. » یعنی «اذخر گیاه خوشبویی است که به فارسی « کورکَیا » نامیده می شود. » در فرهنگها و کتابهای گیاه شناسی گورگیا را معادل اذخر دانسته اند. میدانی اذخر را « فریزبویا » معنی کره است ( السامی، ص 507 ).
ص 463: سَکوهه. « و الحَسَک الذی یقال له بالفارسیة سَکوهه. » حسک خاری سه پهلو است که در فارسی آن را خارخسک گویند و در فرهنگها سُکوهَنْج و شُکوهنج نیز نامیده شده است. ظاهراً سَکوهه تلفظ خوزستانی سُکوهنج بوده است. رک: همینجا، ص 204.
ص 463: باتومه. « و الحُرُض الاُشنان بالفارسیة باتُومَه... و الجَثجاث بالفارسیة باتُومه. » اشنان را به فارسی بلار و چوبک نیز می گویند اما باتومه در جایی ضبط نشده است. جثجات نیز نام گیاه و درختی است تلخ و خوشبوی ولی غالب فرهنگها برای آن معادلی ذکر نکرده اند و تکملة الاصناف آن را به کادِس برگردانده و در دنبال آن نوشته است: « و قیل هو نبت طیبّ الریح من ریاحین البادیه » که نشان می دهد مؤلف آن از کادِس معنای دیگری غیر از معنی مذکور در فوق اراده کرده است. مهذب الاسماء نیز آن را سپرم دشتی معنی کرده است. امروز در گویش مردم شوشتر باتونَه نام گیاهی است خودرو با بوی تند که در کنار جویها می روید و در پوشش سایبانهای باغها به کار می رود ( نیرومند، ص 23 ). احتمال می رود باتومه و باتونه یک کلمه باشند.
ص 463: جِیذَر. « العِکْرِش الذی یقال له بالفارسیة جِیذَر. » عِکرش گیاهی است که فرهنگها درباره ی ماهیت آن اختلاف دارند اما هیچیک کلمه ای نزدیک به جیذر را معادل آن ذکر نکرده اند. تکلمة الاصناف معادل آن را شورکومه آورده است.
ص 464: بُوبُو. « و القیصوم بالفارسیة بوبو. » قیصوم را به فارسی برنجاسب و بوی مادران گفته اند. بوبو در جایی ضبط نشده است.
ص 464: شَکَلایَه. و الشَقِر الشقائق. هکذا قیل، و الصحیح انّه نبت احمر النَّور، یقال له بالفارسیة شَکَلایَه. » یعنی « شقر شقایق است. چنین گفته اند ولی صحیح آن است که شقر گیاهی است که شکوفه ی آن سرخ است و به فارسی شَکَلایه گفته می شود. » شکلایه در جایی ضبط نشده است. السامی و تکلمة الاصناف شقر را به لاله معنی کرده اند.
465: شابابَک. « و قال ابوبکر العَبَس بالفارسیة شابابَک. » ابوریحان در صیدنه ( ترجمه ی فارسی، ص 412 ) معادل فارسی عبس را از قول ابن خالویه شابابک آورده ولی در متن عربی ( ص 145 )، ذیل جواسفرم از قول رسائلی این کلمه را به صورت شاهبابک، شاهبانک و به نقل از بعضی نسخه ها، شامامک ضبط کرده است. منظور از ابوبکر در نوشته ی ابوهلال، ابن درید است. ابن درید در جمهره ( 286/1 ) می گوید ابوحاتم یک بار فارسی عبس را شابابک ( نسخه ها: شاه بابک، شابانک ) و بار دیگر سیسنبر دانسته است، اما در الاشتقاق ( ص 44 و 275 )، فارسی این کلمه را سیسَنْبَر آورده است. فیروزآبادی نیز در قاموس، فارسی عبس را شابانک و سیسنبر ذکر کرده است. در منتهی الارب این کلمه به صورت شاپاپک و در برهان قاطع به دو شکل شابابک و شاه بانگ آمده و مصححان متن فارسی صیدنه ضبط عبارت متن را که شابابک بوده به شابانک تغییر داده اند. به طوری که از منابع قدیم برمی آید برای این کلمه هر دو ضبط درست است. (8)
ص 465: بستان افروز. « و قال ابوبکر العَبَس بالفارسیة شابابک و الداح بُستانُ بافرُوز. » بستان بافروز بیشک تصحیف بستان افروز است. ابوریحان در صیدنه ( ص 128 ) می گوید اهل بغداد داح را بوستان افروز می نامند. ابن درید از داح و معادل آن نه در جمهره بحث کرده است و نه در اشتقاق.
ص 465: شَونَیُون. الظَّیّان یاسمین البرّ و یُسمی بالفارسیة شَونَیُون. شونیون در هیچ یک از منابع ضبط نشده است. ظیّان به معنی یاسمین برّی ( بیابانی ) است.
ص 466: اَیْلَندُوت. « و قیل الاُرجُوان النبت الاحمر الذی یقال له بالفارسیة اَیْلَندُوت و قال ابوعبید هو النَّشاستَج و هذا اصح. » یعنی « گفته شده که ارجوان گیاه سرخی است که به فارسی آن را اَیلَندوت می نامند و ابوعبید گفته است که ارجوان نشاستج است و این قول درستتر است. » ارجوان معرب ارگوان صورت دیگر ارغوان است. ایلندوت در هیچ یک از منابع ضبط نشده است.
ص 466: کَجُومَن. « و العنب بالفارسیة کَجُومَن. » مؤلف برهان کَجُومَن را نام شیرازی دوایی دانسته که آن را به فارسی کاکَنْج و عروس در پرده می نامند. عنب در اینجا تصحیف عَبَب است که به نوشته ی ابوریحان در صیدنه ( ص 495 ) در عربی به عنب الثعلب یا سگ انگور گفته می شود و کاکَنج به نوشته ی همو ( ص 575 ) نوعی از عنب الثعلب است که رنگ آن سرخ است. صورت صحیح کجومن نیز ظاهراً کِچومَن است و معنی آن به قول حمزه ی اصفهانی « که چو من دید ؟» است. از این که ابوریحان کجومن و کاکنج را در دو جا ذکر کرده معلوم می شود که وی این دو گیاه را یکی نمی دانسته است.
ص 466: دِرْمَنه. « الشَّیخ الذی یقال له بالفارسیه دَرْمِیه. » درمیه تصحیف دِرْمَنه است که آن را معادل شیخ نوشته اند، رک: السامی، ص 507 و منتهی الارب.
ص 482: بیدانجیر. « و الخِروَع الذی یقال له بالفارسیة نَنْذَانجیر. » ننذانجیر تصحیف بیذانجیر است که فرهنگها در مقابل خروع آورده اند.
ص 483. شَمَن. « و قالوا المَرخ بالفارسیة شَمَن. » مرخ درختی است که چوب آن زود آتش می گیرد و در قدیم از آن آتش زنه می ساخته اند. در فرهنگهای عربی به فارسی برای این کلمه معادلی ذکر نکرده اند و شمن نیز در جایی ضبط نشده است.
ص 483. کویر. « و الیَنُبوت ضرب من الشوک یقال له بالفارسیة کَوِیر. » یعنی « ینبوت نوعی خار است که در فارسی ان را کَویر می نامند » ظاهراً کَویر تصحیف کَوَر صورت دیگر کَبَر است که مؤلف برهان قاطع آن را معادل ینبوت دانسته است. همین مؤلف کَوَرْز و کَوَرْزَه را میوه ی کَوَر ذکر کرده است.
ص 484: دَنْبوس. « و الغار الذی یقال له بالفارسیة الدَّنْبوُس. » فرهنگها و کتابهای گیاه شناسی معادل غار را که درختی است بزرگ و روغن دار دَهمست نوشته اند و دَنْبوس در جایی ضبط نشده است. ظاهراً ال آن به قیاس کلمات عربی به آن افزوده شده و جزء اصلی کلمه نیست. ابوریحان در صیدنه ( ص 504 ) معادل یونانی غار را دفانوس نوشته است که با دنبوس بی شباهت نیست.
ص 484: خوشسا. « و العسکر و البُقْش بالفارسیة خَوَشَسَا... » صَغانی ( متوفی در 650 ) در التکلمة و الذیل و الصلة ( ج 3، ص 456 ) بَقش را به فتح باء آورده و معادل آن را خوش سای ذکر کرده است. منتهی الارب نیز معادل فارسی بَقش ( به فتح باء ) را خوش سای ذکر کرده اما در متن عربی محاسن اصفهان ( ص 19 ) این کلمه به صورت حشساة ( یعنی خشساة، احتمالاً به جای خوش ساه ) و در ترجمه ی محاسن اصفهان، ص 40 ) به شکل خشساب آمده و ابن رسته در الاعلاق النفیسه ( 9-158 ) آن را به صورت خش سایه ( = خوش سایه ) ضبط کرده است ( برای سه صورت اخیر رک: تفضلی، 1350، ص 88 ). ابوریحان در صیدنه ( ص 291 و 853 ) نیز خوش سایه را نام فارسی درخت دردار دانسته است. از دو صورت خوش سا و خوش سای در تلخیص و منتهی الارب چنین برمی آید که کلمه ی سایه در بعضی مناطق به شکل سای یا سا تلفظ می شده است. مؤیّد این تلفظ ضبطی است که در انساب سمعانی ( ج 7، ص 28 )، ذیل کلمه ی سامراء آمده است. به نوشته ی سمعانی به نظر بعضی سامرا یک کلمه ی فارسی و اصل آن سآمره است یعنی « موضع حساب »، زیرا زمانی در این شهر بر مردم خراج نهاده اند. سآمراه باید از سه جزء سا، ا و مره ترکیب شده باشد. جزء اول یعنی « سا » همان کلمه ی سای و سایه است که در اینجا به معنی « موضع و جا و محل » است و در تاریخ قم ( ص 79، 80 ) نیز به همین معنی به کار رفته است. جزء دوم علامت اضافه است که در عبارات فارسی منقول در متون عربی قدیم غالباً به همین صورت نوشته شده و بالاخره جزء سوم مَرَه به معنی « آمار » است که در متون پهلوی به شکل marag به معنی « شماره » به کار رفته است. مدّ بالای سآ ظاهراً نمودار همزه ای است که میان مصوت آخر کلمه ی سا و ا، نشانه ی اضافه حایل شده است. سا به این معنی دنباله ی sāg در زبان پارتی است که در کلمه ی نِسا ( اسم مکان ) به معنی « غیر سایه، روشن » نیز دیده می شود. این کلمه در بشاکردی به صورت sāg و در یدغابه به شکل sāyo به کار می رود ( گرشویچ 1972، ص 125 ). اما به کار رفتن صورت سا در کتاب التلخیص و در لهجه ی قدیم اصفهان و در بشاکردی نشان می دهد که برعکس تصور گرشویچ این شکل منحصر به زبان پارتی نبوده است و در سایر لهجه ها و احتمالاً در خود پهلوی نیز همپای سایه به کار می رفته است.
صورت خشساب احتمالاً به قیاس با سای ~ ساب و از روی خشسای ساخته شده و خوشساة از شکل خوشساه ناشی شده است. این درخت اکنون در سروستان فارس sayaxoš گفته می شود (9). عسکر در فرهنگهای معروف عربی به این معنی نیامده است.
ص 484: فِذَه. « و الغَرَب یسمّی بالفارسیة فِذَهْ. » فذه بی شک تصحیف پَذه ( پَده ) است که در فرهنگها به همین معنی ضبط شده است.
ص 492: خُذرَه. « و الاَشَاء، الواحده أَشاءة، و هی النحل الضعاف و قالوا هی الّتی لاتحمِل، و قیل هی التی تنبُت من الثری من غیر غراس و هو الذی یقال له بالفارسیة خُذرَه. » یعنی « اشاء، مفرد آن اشاءه است، و آن نخلهای ضعیف است. و گفته اند نخلهایی است که میوه ندارد، و نیز گفته اند نخلهایی است که بدون کاشتن می روید یعنی همان که به فارسی خُذرَه می نامند. » احتمال می رود که خذره صورتی از خوذرو ( خودرو ) باشد.
ص 14-613: داکه. « و المِربَعَة عصا قصیرةٌ یاخذ الرجلان بطرفیها فیحملان بها العِکم علی البعیر » یعنی « مربعه عصای کوتاهی است که دو نفر طرفین آن را می گیرند و بار را بر روی شتر می گذارند و آن را به فارسی داکه می نامند. » این کلمه در فرهنگها ضبط نشده است. در گویش شوشتری داک به معنی « تکیه » و داک دادن به معنی « تکیه دادن » است ( نیرومند، ص 180 ) و احتمالاً با داکه از یک ریشه است.
ص 614: افسار. « و النِسع بالفارسیة افسار. » نسع در عربی به معنی تنگِ چرمیِ ستوران است و معلوم نیست ابوهلال در معنی نسع دچار اشتباه شده یا افسار در فارسی خوزستانی به معنی « تنگ » به کار می رفته است.
ص 623: تُوشَتَر. « و الجدی... فاذا رَعَی و قَوِیَ فهو عریض و عتود و هو بالفارسیة تَوشْتَر. » یعنی « بزغاله ای که چریده و بزرگ شده عریض و عتود نام دارد و به فارسی آن را توشتر می نامند. » این کلمه در جایی ضبط نشده است.
ص 634: شیراز. « و الاِدل ان یَخثُرَ و یتلبَّد [ اللبن ] بعضه علی بعض و هو الذی یقال له بالفارسیة شیراز. » یعنی « ادِل شیری است که ببندد و به هم بچسبد ( سفت شود ) و آن را به فارسی شیراز گویند. » شیراز در فرهنگها به معنی شیرِ آمیخته با ماست است که مانده و ترش شده باشد.
ص 635: گورماست. « و المُرِضّة و الرَثیئة حلیبٌ یُصبّ علی حامض و هو الذی یقال له بالفارسیة کُورماست. » یعنی « مرضة و رثیئة شیری است که بر روی شیر ترش ریخته باشند و آن را به فارسی کورماست می نامند. » امروز گوره ماست به ماستی گفته می شود که با شیر آمیخته شده باشد.
ص 635: پنیر. « و الصیراب بَنیر. » « صیراب در فرهنگهای عربی ضبط نشده ولی صَرب به معنی شیر ترش و شیری است که در مشک نگاه داشته باشند. معادل پنیر در عربی جُبْن است.
ص 659: سِن. « و القُمَّل یقال له بالفارسیة سِن. » قُمَّل در عربی به معنی « شپش » است. بنابراین سِن تصحیف شپش یا سِش است که باید تلفظ خوزستانی قدیم این کلمه باشد. توضیح این که شپش در پهلوی به صورت سْپِشْ ( spiš ) به کار می رفته که در فارسی س اول آن تحت تأثیرِ ش آخر، به ش بدل شده است. گروه صامت sp اوستایی معادل s فارسی باستان است و بنابراین کلمه ی spiš باید در فارسی باستان به صورت *sišā به کار رفته باشد. از این صورت فرضی، باید صورت Siš ( سِش ) مشتق شده باشد که ظاهراً امروز در جایی به کار نمی رود اما صورت شِش در فارسی شوشتری ( نیرومند، ص 279 ) و بختیاری و دوانی و غیره مبدل آن است که در نتیجه ی همگون شدگی س اول با ش آخر به وجود آمده است. صورت هِش در لاری ( اقتداری، ص 229 ) و بشکردی و شکل تِش در فارسی جهرمی مستلزم فرض وجود *θišā ( ثِشا ) قدیم تر است ( رک: مرگنستیرنه، 1960، ص 120 ). تش در سروری و جهانگیری و برهان قاطع نیز ضبط شده است.
ص 663: گَرزه. « و الافعَی... و هی التی یقال لها بالفارسیة کَرْزَه. » یعنی « افعی را به فارسی کرزه گویند. » در فارسی گرزه به معنی « نوعی از مار است و بعضی گویند ماری باشد سربزرگ و پر خط و خال و زهر او زیاده از مارهای دیگر است و هیچ تریاقی بر زهر او مقاومت نکند. » ( برهان ).
ص 663: اَژدَها. « و التِّنّین بالفارسیة اژدها. »
ص 664: دِران. « و الوَرَل... و هو الذی یقال له بالفارسیة دِران. » وَرَل نوعی سوسمار است که در فرهنگهای عربی به فارسی معادلی برای ان ذکر نشده است.
ص 668: کرِک. « و دَجاجةٌ مرخّم، و الجمع مراخیم، و هی التی یقال لها بالفارسیة کِرْک. » یعنی « مرغی را که بر روی تخم خوابیده به فارسی کِرک گویند. » امروز کُرک و کُرچ به مرغی گفته می شود که از تخم کردن باز ایستاده و مست شده است.
ص 683: جاشْنَکیر. « و المعتبر الذی یقال له بالفارسیة جاشنَکیر. » یعنی « معتبر را ( کسی که چیزها را می آزماید ) به فارسی جاشْنَکیر می نامند. » در فرهنگهای فارسی چاشنی گیر کسی است که قبل از شاه طعام را برای اطمینان از مسموم نبودن آن می خورد و یا کسی که طعام و شراب را برای تعیین خوبی و بدی آن می چشد. صورت معرّب این کلمه جاشنَکیر است و ابوهلال به جای فارسی آن صورت معرّب آن را ذکر کرده است.
ص 695: لَکه. « و الصِّرف صبغ یصبغ به الادیم و اظُنّه الذی یقال له بالفارسیة لَکه. » یعنی صِرف رنگی است که با آن چرم را رنگ می کنند و تصور می کنم همان است که به فارسی آن را لَکه می نامند. » در فرهنگهای فارسی لَک، لاک و لُکا نوعی رنگ سرخ است و اصل آن هندی است.
ص 695: بوته. « و الفُوَّة الذی یقال له بالفارسیة بوته. » فُوَّة به معنی « روناس » است که ریشه ی درختی است سرخ رنگ و برای رنگ کردن به کار می رفته، اما بوته به این معنی در جایی نیامده است. شاید اصل آن پوته و با فوّه مرتبط باشد.
ص 696: اِسْپَرَک. « و قال بعضهم الوَرس بالفارسیة اِسْبِرَک. » اِسْپَرَک گیاهی است زرد که با آن رنگ می کنند.
ص 718: سِدَرَک. « و الطِّبن الذی یقال له بالفارسیة سِدَرَک. » لسان العرب به نقل از جوهری طُبنه را نام بازی ای دانسته که به فارسی سِدَرَه می نامند و جمع آن طُبَن است. تکملة الاصناف و منتهی الارب نیز این مطلب را بدون ذکر نام جوهری آورده اند. صاحب لسان، طَبن و طِبن را به نقل از ابن اعرابی نام بازی ای ضبط کرده که سُدَّر نامیده می شود.
ص 721: تیر. « و المِحْتَم الجوزة الکبیرة التی یُنقد بها الجوز یقال لها بالفارسیة التیر. » یعنی « گردوی بزرگی که گردوها را با آن می زنند به فارسی تیر می گویند. » محتم تصحیف مِختم است که به نوشته ی منتهی الارب « گو ز مالیده ی املس ساخته [ است ] که آن را اندازند و به فارسی تیر گویند » و به عبارت لسان العرب « الجوزة التی تُدلک لِتَملاسَّ فیُنقدَ بها، تسمّی التیر بالفارسیة. » ابوهلال در اینجا نیز بر سر کلمه ی فارسی ال‍ آورده است.

2. لغات فارسی تصریح نشده

ص 298: اشناندان. « و المِحْرَضَه الاشناندان... و یقال للاشنان حُرُض. »
ص 361: نرماهَن. « و یقال للفولاذ الساحون و للنرماهن المَذیل. » در لسان العرب نیز آمده: « و المَذیل الحدید الذی یسمّی بالفارسیة نَرم آهَن. » نرماهن به صورت معرب نیز به کار رفته است. ابوهلال در ص 525 می گوید: «... انیث و هو النَرماهَن. »
ص 482: زرّین درخت. « و الفَرفار زرین درخت. » ابن درید در اشتقاق ( ص 509 ) زرّین درخت را فارسی فرفار دانسته است.
ص 483: اسفیدار. « و الحوراء اسفیدار. » اسفیدار همان سفیدار است. حوراء در عربی به معنی سفید است.
ص 551: زَرد. « و الزَّرد الاصفر، فارسیٌ. » از زرد منظور اسب زرد است.
ص 551: مرواریدگون. « و الاحوَی الذی فیه خُضرةٌ الی السواد و السَمَند الی السواد ایضاً و قیل هو مرواریذکون. » یعنی « احوی [ اسبی ] است که رنگ آن سبز متمایل به سیاهی است و سمند نیز متمایل به سیاهی است و گفته شده که سمند مرواریذکون است. »
ص 662: مارماهی. « و یقال للمار ماهی الأنْقَلِیس. »
ص 672: هزاردستان. « و قالوا العندلیب البُلبل و قیل الهَزاردَستان. »

3. لغات فارسی معرب تصریح شده

3-1 لغاتی که معادل فارسی آنها ذکر شده

ص 86: « الذَّماء و الحُشاشة و النَّسیس بقیة النَفْس و قال بعضهم الذَّماء فارسی معرّب واصله دَمار و لیس للانسان ذَماء. » یعنی « ذَماء و حشاشه و نَسیس بقیه ی نفس و روح است و بعضی گفته اند ذماء فارسی معرب است و اصل آن دَمار است و انسان را ذماء نیست. » دَمار در فارسی به دو معنی است یکی « دم و نَفَس » و دیگری « هلاک » که این معنی دوم از عربی گرفته شده است. مرحوم دکتر معین در حاشیه ی برهان ترکیب دمار برآوردن را از دمار به معنی هلاک گرفته و دهخدا آن را از دمار ترکی به معنی پی و عصب دانسته است! معلوم نیست هلاک از کسی یا نهاد یا روزگار او برآوردن » چه معنی می دهد ؟ به نظر می رسد که دمار در این اصطلاح همان معنی « دم و نفس » باشد و دمار برآوردن از کسی یعنی « نفس او را در آوردن » یا « نفس او را گرفتن ». مسعود سعد ( دیوان، به کوشش یاسمی، ص 274 ) در بیت زیر دم و دمار را با هم به کار برده است:
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک بر آید دم و دمار
اما بعید است که ذماء عربی از دمار فارسی گرفته شده باشد. جوالیقی نیز تعریب ذماء از دمار را نقل کرده اما مأخذ خود را ذکر نکرده است.
ص 197: « الدیباج بکسر الدال فارسی معرب واصله دیوباف ای نِساجة الجّن. » دیباج معرب dēbāg پهلوی است و با دیو و باف ارتباطی ندارد. برای اشتقاق آن رک: حاشیة برهان.
ص 197: « و السُندس رقیق الدیباج و الاِسْتَبْرَقُ غلیظه و قال بعضهم سمی استبرقا لشدة بَریقه و الصحیح انهما اعجمیّان معربان. قال و اصل استبرق اِسترْوَه ای غلیظ. » یعنی « سندس دیبای نازک است و استبرق دیبای ضخیم و بعضی گفته اند استبرق [ از ریشه ی برق است ] و به خاطر زیادی درخشش آن استبرق نامیده شده ولی درست آن است که این دو کلمه اعجمی [ فارسی ] معرّب است. گفت اصل استبرق اِستَروه است یعنی ضخیم و سطبر. » ظاهراً فعل گفت در اینجا به ابن درید برمی گردد، زیرا وی ( جمهره، 502/3 ) استبرق را معرب استروه دانسته است. استروه صورتی از استبره و ستبره است.
ص 205: « و السَبیجه عند بعضهم القَمیص، فارسی مُعْرَبٌ ای سبی. » یعنی « در نظر بعضی سبیجه به معنی پیراهن است، فارسی معرب است یعنی [ از ] سبی [ گرفته شده است ].» سبی در اینجا بی شک اشتباه است و درست آن شبی است و صورت پهلوی آن šabīg به معنی زیر پیراهن است که از کلمه ی شب گرفته شده است. سبیجه معرب همین کلمه ی پهلوی است و پسوند ‍ة در عربی به آن افزوده شده است. ابن درید ( جمهره، 120/1 ) و ازهری ( تهذیب، 598/10 ) و ابن منظور و جوالیقی ( ص 182 ) نیز کلمه را به صورت شبی ضبط کرده اند. این کلمه امروز در گویش آشتیان به صورت شیوی به معنی پیراهن به کار می رود ( کیا، ص 115 ).
ص 207: « و القبا معروف... و یقال له الیَلمَق فارس معرب و اصله یَلمه. » یلمق باید از *yalmag پهلوی گرفته شده باشد و یلمه صورت فارسی آن است.
ص 207: « و المُسْتَقَه جبهٌ من فراء لها کمان طویلان، فارسی مُعْرَب و اصله مُشْتَه. » یعنی « مُستَقه جبه ای از پوست است که دو آستین بلند دارد، فارسی معرب و اصل آن مُشْتَه است. » این کلمه باید معرب *muštag پهلوی باشد. ش ایرانی در تعریب به س بدل می شود. جوالیقی ( ص 308 ) به نقل از ابوعبید این کلمه را به صورت مُسْتُقه ضبط کرده و مشته را به عنوان اصل فارسی آن نقل کرده است. جوالیقی سپس اضافه کرده که برای این کلمه ضبط مُسْتَقه نیز وجود دارد. ابن درید نیز می گوید « المستقة ( در اصل: المستقط ) المدرعة الضیّقه و هو بالفارسیة مشته » ( جمهره، 501/3 ). احتمال دارد که مأخذ ابوهلال نیز ابوعبید باشد.
ص 208: «و الطاق فارسی معرب ایضاً و اصله تاءه. » طاق نوعی لباس بدون گریبان است. این کلمه باید معرب *tāg باشد و در فارسی باید به صورت تا یا تاه درآمده باشد. این کلمه به احتمال قوی با تای یا تاهِ جامه در فارسی که معرب اصل پهلوی آن در عربی به شکل طاقه درآمده پیوستگی دارد.
ص 237: « فاما السامان ففارسی و لم تعرفه العرب و السامان بالفارسیة الحدّ. و انّما سَمَّوا الصدر سامانا لانه یبسط فی اوّل حدود البیت و هو صدره. » یعنی « اما سامان فارسی است و عرب آن را نمی شناخته و سامان به فارسی به معنی « حدّ » است و صدر را به این جهت سامان نامیده اند که در اول حدود خانه گسترده می شود و آنجا صدر خانه است. » این کلمه به این معنی یعنی « گستردنی صدر خانه » در فرهنگهای معروف عربی ضبط نشده است.
ص 270: « و المِربَد الموضع الذی یُجفّف فیه التمر و هو المِصطَح ایضاً بلغة اهل نجد و اظنُه فارسیا معربا و هو من قولهم مَشته للموضع الذی یُضرب فیه اللَّبِن. » یعنی « مِربَد جایی است که خرما در آن خشک می کنند و آن در لهجه ی اهل نجد مصطح نیز نامیده می شود. تصور می کنم این کلمه فارسی معرب است و از مَشته یعنی جایی که در آن خشت می زنند گرفته شده است. » مَشته به این معنی در فرهنگها ضبط نشده اما ظاهراً از فعل maštan ( مَشتن ) پهلوی به معنی « مالیدن » گرفته شده است. امروز به کسی که خشت می زند هنوز خشت مال گفته می شود و مشته باید اسم آلت از همین فعل باشد. اما تعریب مشته به مصطح بعید به نظر می رسد. جوالیقی ( ص 324 ) نیز این مطلب را از قول ابوهلال نقل کرده است.
ص 271: و السابل الّذی یُنقل علیه اللِّبن و هو بالفارسیه بُشْتَبْر و الجمع السوابل و الصحیح انّ السابل الّذی یُنقل فیه التراب علی البقرة فارسی معرب و هو سَاوْلَه. » یعنی « سابل آن است که در آن خشت حمل می کنند و به فارسی بُشْتَبْر ( صحیح پُشت بَر است ) نامیده می شود و جمع آن سوابل است و درست آن است که سابل چیزی است که در آن خاک بر پشت گاو حمل می کنند، فارسی معرب است و اصل آن ساوْلَه است. » ساوله در فرهنگهای فارسی ضبط نشده است. تکلمة الاصناف و مهذب الاسماء سابل را به زنبر ( = زنبه ) معنی کرده اند. به احتمال قوی ساوله در خوزستان رایج بوده است.
ص 276: « و القفل قیل فارسی معرب و اصله کُوفل و عندنا انه عربی من قولک قَفَلَ الشیئ اذا یبس. » یعنی « گفته اند که قفل فارسی معرب است و اصل آن کوفل است و به نظر ما عربی است از قَفَل الشیئ یعنی خشک شد. » این مطلب را جوالیقی ( ص 276 ) نیز از قول ابوهلال نقل کرده اما سایر فرهنگها متذکر آن نشده اند. در جوالیقی، کلمه به صورت کوفَل ضبط شده است.
ص 289: «و الاِبریق مذکر، فارسی معرب و اصله آبریز. » یعنی « اِبریق مذکر است، فارسی معرب است و اصل آن آبریز است. » جوالیقی ( ص 23 ) درباره ی ابریق می گوید: « و ترجمته من الفارسیة احد شیئین اِمّا ان یکون طریق الماء او صَبَّ الماءَ علی هِینة » یعنی « ترجمه ی آن به فارسی یکی از دو چیز است یا [ به معنی ] « راه آب » است و یا [ به معنی ] « آب را به آرامی ریخت. » جوالیقی سپس شعری از عدی بن زید عبادی ( متوفی در سال 35 قبل از هجرت ) به عنوان شاهد کلمه ی ابریق نقل می کند. مقلوب راه آب در فارسی آبراه است که با اماله به صورت آبریه در می آید، و ترجمه ی صب الماء « آب ریخت » است. جوالیقی در جای دیگر ( ص 265 ) اصل ابریق را اِبریه نقل کرده است. هیچ یک از این سه وجه اشتقاق درست نیست. ق آخر کلمه نشان می دهد که اصل این کلمه با گ آخر تلفظ می شده است. تلفظ اصل کلمه در پهلوی به احتمال قوی *ābrēg مشتق از آب و rēg، ریشه ی فعل ریختن، بوده که در متون موجود دیده نمی شود اما صورت تحول یافته ی آن در فارسی وجود دارد. این صورت تحول یافته تنها در ترکیب کوزآبری دیده می شود که بعضی منابع آن را صریحاً معادل فارسی ابریق ذکر کرده اند. از این جمله است تکملة الاصناف ( ص 332 ) که در آنجا کوزابری به شکل کوزا‍‍ری نوشته شده است. میبدی ( ج 9، ص 437 ) نیز اکواب و اباریق ( توبه / 17 ) را به « صراحی و کوزآوریها » ترجمه کرده است. کوزآوری تلفظ دیگری از کوزآبری است و تلفظ دیگر آن کوزآوره است که در السامی ( ص 253 ) و البلغه ( ص 167 متن و حاشیه ) در ترجمه ی قاقوزه و قازوزه به کار رفته است. فیروزآبادی ( قرن هشتم )، در قاموس، ابریق را معرب آب ری دانسته است و مؤلف تاج العروس نیز عین همین مطلب را مسلماً به نقل از قاموس تکرار کرده است. مأخذ این گفته ی فیروزآبادی معلوم نیست اما بی شک درست ترین قول درباره ی منشأ ابریق است و آب ری دنباله ی مستقیم *ābrēg است. معلوم نیست فیروزآبادی این کلمه را از منابع قدیم تر نقل کرده یا در زبان مردم فارس شنیده است. کوزابری در مجمل التواریخ و القصص ( 1-80 ) نیز به کار رفته است. مؤلف در شرح عجائب خسروپرویز می گوید: « و خسروپرویز را [ ز ] آنچ هیچ ملوک دیگر را نبود کوزابری بود هرچند از آن شراب و اگر آب فرو کردندی هیچ کم نیامدی » و مرحوم ملک الشعراء بهار آن را به صورت کوزِ ابری چاپ کرده و در توضیح آن نوشته است: « با کاف و اضافه به ابر یعنی کوزه ی ابری » و در حاشیه ی 119 که این کلمه بار دیگر به کار رفته چنین نوشته: « معنی کوزابری کوزه ی [ = کوزه ای ] بوده است که بخودی خود از هوا آب فرو می کشیده است و هرچه از آب آن می خوردند باز آب می داده است مانند ابر. » این توجیهات مسلماً نادرست است. از بیتی از رودکی که در لغت فرس اسدی ( چاپ هرن، ص 60؛ چاپ دبیرسیاقی، ص 86 ) ذیل کلمه ی « کَلَفت » به معنی « منقار » آمده تلفظ درست این کلمه معلوم می شود:
از آن کوزابری باز کردار
کَلَفتش بسدّین و تنش زرّین
تبدیل *آبریگ به ابریق به دلیل ناسازگاری وزن این کلمه با اوزان عربی است که اِبریق بر وزن اِفعیل از آن خالی است.
ص 294: « و الحُبّ... و قال بعضهم هو فارسی معرب و انما هو خُنب. » حبّ به معنی « خُم » است. جوالیقی ( ص 120 ) این مطلب را از ابوحاتم نقل کرده است.
ص 297: « و قال بعضهم القصعه فارسیة معربةٌ و اصلها کاسه. » جوالیقی ( ص 274 ) نیز این مطلب را عیناً آورده است. کاسه ی فارسی از آرامی گرفته شده است ( هُرن، 1901-1898، ص 6 ).
ص 299: « و الاُسْکُرُّجَه معروفة... فارسیة معربة و اصلها سکاره ای مقرَّبة الخلّ. » یعنی اسکرجه معروف است... فارسی معرب است و اصل آن سِکاره یعنی جای سرکه است. » جوالیقی ( ص 27 ) نیز اسکرّجه را به « ظرف سرکه » معنی کرده اما فارسی آن را نیاورده است. این کلمه را به صورت سُکُرَّجَه نیز آورده اند و باید معرب *su/ikurrag یا *skurrag یا شکلی نزدیک به اینها باشد. در فرهنگهای فارسی این کلمه به اشکال اُسْکَره، سُکْره، سُکَّره، سُکوره آمده و « کاسه ی گلین » و « جام آبخوری » معنی شده است اما سِکاره به این صورت در جایی نیامده است. براساس اشتقاق ابوهلال جزء اول این کلمه سِک است که در فارسی به معنای « سرکه » است.
ص 316: « و القفص عربی... و قال بعضهم هو فارسی معرب و اصله کَبَسْتْ » قفص را بعضی یونانی دانسته اند. ( رک: هُرن، ص 6 و حاشیه ی برهان ) اما کَبست به این معنی در جایی ضبط نشده است. جوالیقی ( ص 275 ) نیز عین همین مطلب را بدون ذکر مأخذ آورده است.
ص 4-333: « و الجوالق... فارسی معرّب و هو من قولهم باله... کذا قیل و الصحیح ان فارسیه کَوال. » یعنی « جوالق... فارسی معرب است و آن از باله گرفته شده... چنین گفته اند ولی درست آن است که فارسی آن کَوال ( = گوال ) است. » ابن درید « جمهره، 500/3 ) یک شعر عربی نقل کرده که در آن کلمه ی باله به کار رفته، سپس اضافه کرده که منظور شاعر از باله « جوالق » است. احتمال می رود که ابوهلال به این مطلب اشاره کرده است. جوالیقی ( ص 110 ) اصل فارسی آن را کُواله ( = گُواله ) آورده است. جوالق باید از پهلوی *guwālag گرفته شده باشد که در فارسی به صورت گاله، گوال و جوال باقی مانده است. در گویشها گواله نیز به کار می رود.
ص 355: « و الجوهر فارسی معرب و اصله کُوهَر [ = گوهر ].»
ص 2-361: « و یقال رَصاص قَلَعی بفتح اللام و الاِسکان قلیل و هو فارسی معرب و اصله کَلَهِیّ. » یعنی « می گویند رصاص قَلَعی به فتح لام است و با سکون لام نادر است و آن فارسی معرب است و اصل آن کَلَهی است. » جوالیقی ( ص 276 ) نیز این مطلب را بدون ذکر مأخذ نقل کرده اما کَلَهی را به صورت کُلَهی آورده است. در یک نسخه از المعرّب این کلمه به شکل کَلْهی ضبط شده است. احتمال قوی هست که مأخذ جوالیقی کتاب عسکری باشد. کلهی در جای دیگر به نظر نرسیده است.
ص 365: « و الجَرادِق الرُغفان الکبار، الواحده جَرْدَقه، فارسیة معربة و هی کِردَه. » یعنی « جَرادِق گرده های نان بزرگ است، مفرد آن جَرْدَقه است، فارسی معرب است و [ اصل ] آن کِرده [ گِرده ] است. » گرده در متون فارسی نیز به کار رفته است.
ص 533: « التِّجفاف فارسی مُعْرَب و هو تَن با ای حارس البدن. » تِجفاف به معنی زره و برگستوان ( پوشش اسب در جنگ » است. آنچه که ما به صورت تن با ( = تن پا ) آورده ایم در نسخه ی خطی تلخیص به شکل تربا آمده و مصحح کتاب آن را تصحیف تصور کرده و بر اساس شفاء الغلیل خفاجی و الالفاظ الفارسیة المعرّبة اَدّی شیر به تن پناه تصحیح کرده است. » تربا بی شک تصحیف است اما تصحیف تن پناه نیست بلکه مصحّف تن پا است که به معنی « حارس البدن » است؛ مقایسه شود با خوربا ( = خُورپا ) در دنباله ی مقاله، ذیل کلمه ی « حرِباء ». معرّب بودن تجفاف از تن پا درست به نظر نمی رسد و از نظر آواشناسی توافقی میان این دو کلمه نیست.
ص 564: « اللِّجام فارسی معرب و اصله لَکام. » مؤلف برهان، لگام را به ضم لام ضبط کرده اما ذیل « سخت لگام » آن را به کسر لام آورده است.
ص 566: « قالوا السرج فارسی مُعْرَب و اصله سَرْک. » جوالیقی ( ص 200 ) نیز عین این مطلب را بدون ذکر مأخذ آورده است. سرک باید سرگ باشد که در جایی ضبط نشده است.
ص 659: « و الِحرباء... دابة تستقبل الشمس و تَدور معها حیث دارت، و هی فارسیة مُعْربة و اصلها خوربا ای حافظ الشمس. » یعنی « حربا... حیوانی است که به پیشباز خورشید می رود و هر جا که خورشید بچرخد او نیز می گردد و آن فارسی معرب است و اصل آن خوربا ( = خورپا ) یعنی حافظ خورشید است. » جوالیقی ( ص 118 ) نیز این قول را بدون ذکر مأخذ نقل کرده است. این اشتقاق مسلم نیست و معلوم نیست که کلمه ای به شکل خورپا در زمان ابوهلال متداول بوده است.
ص 661: « و السُلَحفاة... فارسیة معربة، و اصلها سولاخ با، و ذلک انّ لِرِجلها ثقبة من جسدها یدخل فیها. » یعنی « سُلَحفاه ( سنگ پشت )... فارسی معرب است و اصل آن سولاخ با ( = سوراخ پا ) است چون که در پای او سوراخی است از بدن او که داخل آن می شود. » جوالیقی ( ص 199 ) نیز مطلب ابوهلال را با عین عبارت اما بدون ذکر مأخذ نقل کرده است.
ص 672: « و التَّدْرُج فارسی مُعْرَب و اصله تَذْرُو. » جوالیقی ( ص 91 ) نیز عیناً این مطلب را آورده با این تفاوت که به جای تَذْرُو اصل فارسی آن را به شکل تَدرُو ضبط کرده است. این کلمه در پهلوی به صورت tadar و tadarw به کار رفته اما تَدرُج باید از پارتی *tadarg گرفته شده باشد ( تفضلی 1986، ص 232 ) و تغییر تلفظ آن از تَدَرْج به تَدْرُج باید در عربی صورت گرفته باشد. مقایسه شود با مرج عربی که از marg پارتی گرفته شده نه از marw پهلوی.

3-2 لغاتی که معادل فارسی آنها ذکر نشده

ص 195: « الکَتّان... عربی معروف... و قال بعضهم هو فارسی معرّب. » این کلمه منشأ سامی دارد نه ایرانی. رک: حاشیه ی برهان.
ص 198: « و قال بعضهم الحریر فارسی معرّب و لیس کما قال. »
ص 203: « و الطَیلَسان... فارسی معرّب. » جوالیقی ( ص 227 ) آن را اعجمی معرب ذکر کرده است. این کلمه از تالشان فارسی گرفته شده است. رک: منتهی الارب.
ص 207: « و القُرطَق شبیه بالقباء فارسی معرب. » این کلمه باید معرّب *kurtag پهلوی باشد که در فارسی به صورت کُرته درآمده است ( درباره ی شکلهای مختلف این کلمه در زبانهای ایرانی رک: بنونیست، 1948، ص 8-185 ).
ص 208: « و قال بعضهم القَباء فارسی مُعْرَب و لیس کذلک. » ابوهلال در ص 207 می گوید: « و القَباء معروف، و الجمع اَقبیه، و هو من قولهم قبوتُ الشییءَ اذا جمعته. » یعنی « قبا معروف است و جمع آن اقبیه است و آن از ریشه ی قَبُو یعنی جمع کردن است. » قبا از کلمه ی پهلوی kabāh به معنی لباس گرفته شده که خود از ریشه ی kap- ایرانی باستانی به معنی « پوشیدن » مشتق شده است. رک: بیلی، 1954، ص 153-146.
ص 208: « و یقال لِلفَرو الخَلَق النِّیم فارسی معرب. » یعنی « به پوستین کهنه نیم گفته می شود. فارسی معرب است. » در المعرب ( ص 339 ) می گوید: به پوستین کوتاه که تا سینه می رسد نیم گفته می شود یعنی « نیم پوستین » به فارسی.
ص 211: « و التَّخاریص و ان شئت الدَّخاریص، الواحدة دِخْرِصة و تِخْرِصه، معروفة و هی فارسیة معربة. قال ابن درید بَنیقة القمیص التی تسمّی الدخاریص... و قال غیره اَلبنَیقة الرقعة التی تحت الَکُم و قال ابوعبید البنیقة اللِبْنة... و هذا هو الصحیح. » یعنی « تخاریص یا دخاریص، مفرد آن دِخْرِصه و تِخْرِصه است، معروف است و آن فارسی معرب است. ابن درید گفته است بَنیقه ی پیراهن دخاریص نامیده می شود و دیگری گفته است بنیقه تکه ای است که زیر آستین دوخته می شود و ابوعبید گفته است بنیقه خشتک است... و این درست است. » مفرد تخاریص و دخاریص را تخریص و دِخریص نیز نوشته اند و فرهنگها آن را معرب تیریز دانسته اند. رک: قاموس و منتهی الارب، نیز رک: لسان العرب که به نقل از لیث معادل دِخریص را تیریز دانسته است. تیریز را تریز نیز ضبط کرده اند و امروز در گفتار تریج گفته می شود. ص آخر تخریص نشان می دهد که واج آخر اصل فارسی این کلمه چ بوده است. بنابراین احتمالاً صورت ایرانی ( پارتی ؟) این کلمه *تِهریچ بوده که به تخریص تعریب شده است. کلمه ی طِراز که در عربی به معنی سجاف جامه است نیز احتمالاً از تریز گرفته شده است.
ص 213: « و الجِرِبّان الکِفاف الذی یُجعل فی اعلی القمیص، فارسی معرب. » یعنی « جِرِبّان باریکه هایی است که در قسمت بالای پیراهن قرار داده می شود، فارسی معرب است. » این کلمه معرب گریبان است.
ص 214: « و نیفقها معروف و هو فارسی مُعْرَب. » یعنی « و نیفه ی آن ( شلوار ) معروف است و آن فارسی معرب است. » این کلمه باید معرب *nēfag باشد که در فارسی نیفه شده است.
ص 221: « ... بَلاس و هو فارسی معرب. » این کلمه معرب پلاس است.
ص 238: « و الباری البساط من شِقَق القصب، فارسی معرب. » یعنی « باری گستردنی است [ بافته شده ] از پاره های نی، فارسی معرب است. » باری همان بوریا است و بوریا از آرامی گرفته شده است، رک: حاشیه ی برهان. ابن درید ( جمهره، 502/3 ) باری را معرب بوریا دانسته است.
ص 240: « و الیَرَنْدَج الجُلود السُود یُعمل منها الخِفاف، فارسی معرّب. » یعنی « یرندج پوستهای سیاهی است که از آن کفش درست می کنند، فارسی معرب است. » جوالیقی ( ص 16 و 355 ) اَرَنْدَج و یَرَنْدَج را معرب رنده و ابن درید ( جمهره، 499/3 ) ارندج را معرب ارنده دانسته اند. رنده در فرهنگهای فارسی به معنی « نوعی چرم سیاه » است اما صورت معرب کلمه باید از شکل پهلوی آن که احتمالاً *ērandag و شاید *yarandag بوده ( از فعل رندیدن )، که مجازاً به معنی دباغی شده و سپس چرم سیاه به کار رفته است، گرفته شده باشد.
ص 246: « و الموق ضربٌ من الخِفاف، فارسی معرب. » یعنی « موق نوعی پاپوش است، فارسی معرب است. » موق از mōg پهلوی به معنی « کفش » گرفته شده است.
ص 255: « و الدِّهلیز فارسی معرّب. »
ص 257: « و اما المیزاب ففارسی معرب. » میزاب به معنی « ناودان » است. جوالیقی ( ص 326 )، به نقل از ابوحاتم، به نقل از اصمعی، اصل آن را مازآب ذکر کرده است. ماز املای دیگری از میز (mēz) از فعل میختن و میزیدن به معنی « بول کردن » است. اگر این اشتقاق در ست باشد میزاب به معنی « آب بول » است و « ناودان » معنی نمی دهد.
ص 259: « و فی المطبخ التنّور... و قال بعضهم هو فارسی معرب و قال آخرون هو بکل لغة تنّور. » یعنی « تنور آن است که در مطبخ است... و بعضی گفته اند این کلمه فارسی معرب است و دیگران گفته اند این [ شئ ] در هر زبانی تنور [ گفته می شود ].» ابن درید تنور را فارسی، و ابن قتیبه به نقل از ابن عباس آن را متعلق به هر دو زبان دانسته است. رک: جمهره، 502/3 و جوالیقی، ص 84. از محققان معاصر بعضی این کلمه را ایرانی و بعضی سامی دانسته اند و بعضی آن را به ملل ما قبل سامیان و هندواروپائیان متعلق دانسته اند. برای اشتقاق و اصل آن رک: حاشیه ی برهان و هُرن، 1901-1898 ص 6.
ص 266: « و منها [ = من الابنیة ] البِیعة و الکَنیسة، و جعلها بعض العلماء فارسیتین معربتین. » یعنی « بیعه و کنیسه نیز از ابنیه است و بعضی از علما آن دو را فارسی معرب دانسته اند. » جوالیقی ( ص 81 ) نیز عین این مطلب را بدون ذکر مأخذ آورده است. کنیسه منشأ سامی دارد. رک: حاشیه ی برهان، ذیل کنشت و هُرن، ص 6، که کلمه را از آرامی مشتق می داند. بیعه نیز باید چنین باشد، زیرا در سریانی و کتیبه های جنوب عربستان به کار رفته است ( جفری، 1938، ص 87-86 ).
ص 269: « و الخان فارسیٌ معرّب و الانبار مثله. » خان به معنی « کاروانسرا » است.
ص 282: « الکُوس خشَبَة مثلّثة یُسوِّی بها النجّار تربیع الخشب، فارسی معرب. » یعنی « کوس چوبی مثلثی شکل است که نجار چهارگوش بودن چوب را با آن معین می کند، فارسی معرب است. » کوس همان چیزی است که ما آن را گونیا می گوییم. جوالیقی ( ص 288 ) این مطلب را از کتاب منسوب به خلیل نقل می کند و ضمناً به دنباله ی مطلب ابوهلال ( که به بحث ما مربوط نیست ) اشاره ای می کند. این مطلب بعینه در کتاب العین ( ج 5، 392 ) خلیل بن احمد ( متوفی در 175 ) آمده است و معلوم می شود که ابوهلال مطلب خود را از آنجا نقل کرده است.
ص 288: « الطَّست... فارسیة معربة. » این کلمه معرب طشت ( تَشت ) است.
ص 297: « و الفِجَّانة... فارسی معرب و الاجّانه و لایقال اِنجان و لا فِنجان. » این کلمه معرب پنگان ( = فنجان ) است ولی اصل آن یونانی است ( هُرن، ص 6 ).
ص 320: « و القبّان لا اصل له فی العربیة... و قال ابوحاتم الذی یوزن به قفّان و هو فارسی معرب. » یعنی « قبّان در عربی اصلی ندارد... و ابوحاتم گفته است آنچه با آن وزن می کنند قفان است و آن فارسی معرب است... جوالیقی ( ص 275 ) نیز این مطلب را از ابوحاتم نقل کرده است. اصل این کلمه یونانی است ( هُرن، ص 6 ).
ص 322: « و الدِرْهَم فارسی معرب و کذلک الدینار و اصله دِنّار. » یعنی درهم فارسی معرب است، همچنین دینار و اصل آن دِنّار است. درم در پهلوی با تلفظ drahm و دینار به شکل dēnār به کار رفته اما اصل هر دو یونانی است ( هُرن، ص 6 ).
ص 322: « و کذلک الدانِق معرب ». دانِق یک ششم درهم است و یک چهارم و یک هشتم نیز گفته اند و همان است که در فارسی دانگ گفته می شود. دانِق باید معرب dān(a)g پهلوی باشد.
ص 363: « ... الکَنز و هو فارسی معرّب. » این کلمه با گنج فارسی مرتبط است. گنج در فارسی میانه ی مانوی به شکل ganz دیده می شود و صورت فارسی باستان آن به شکل ganzā، ginzā، gazzā و کَنز وارد آرامی و سایر زبانهای سامی شده است ( هنینگ، 1963، ص 197 ). بنابراین کنز یا از فارسی میانه گرفته شده و یا از طریق آرامی یا یکی دیگر از زبانهای سامی از زبانهای باستانی ایران.
ص 374: « الاِسمیذ الذی یُسمّی السَمیذ فارسی معرب. » سمیذ در فارسی به معنی نان سفید است.
ص 382: « و القند فارسی معرب. » اصل این کلمه هندی است.
ص 389: « و المَلاب ضرب من الطیِّب، فارسی معرب. » یعنی « مَلاب نوعی عطر است، فارسی معرب است. » جوالیقی ( ص 316 ) نیز این مطلب را با مصراعی از یک شاعر عرب نقل کرده است. اَدّی شیر ( 1908، ص 146 ) فارسی این کلمه را مُلاب به معنی « عطر مایع » دانسته است. وی ظاهراً مل را به معنی « گل » گرفته. اما مل در فارسی به معنی شراب است که در ادبیات به عنوان مترادف با گل به کار می رود.
ص 473: « و النِّیر ما یوضع علی عنقی الثَّوریَن... فارسی معرّب. » یعنی « نیر آن است که بر گردن دو گاو می گذارند... » جوالیقی ( ص 341 ) نیز عین این مطلب را آورده است اما ابن درید ( جمهره، 421/2 و 253/3 ) این کلمه را شامی دانسته است.
ص 507: « و الفُستُق معروف، فارسی معرب. » فستق به معنی پسته است که در پهلوی به شکل pistag به کار رفته است اما فستق از آرامی فستقا گرفته شده که به یونانی نیز راه یافته است ( رک: حاشیه ی برهان ). هرن ( ص 6 ) آن را مشتق از یونانی pistákion دانسته است.
ص 540: « و العَسکر فارسی مُعْرَب. » این کلمه معرب لشکر است و ابن درید نیز آن را ذکر کرده است.
ص 622: « و الجاموس فارسی معرب. » این کلمه احتمالاً مفردی است که از روی شکل جمع جوامیس که خود از گاومیش گرفته شده ساخته شده است ( آیلرس 1971، ص 624 ).
ص 675: « و الکُرز ما اتی علیه حول، فارسی مُعرب. » یعنی « کُرز پرنده ای است که یکساله شده باشد... » جوالیقی ( ص 280 ) این کلمه را با ضبط کُرَّز آورده و به نقل از ابن درید اصل فارسی آن را کُرّه یعنی « حاذق » دانسته و سپس شعری به شاهد آن نقل کرده که ضبط کُرَّز را مسلم می سازد. نیز رک: ابن درید، جمهره، 500/3. اما کُرَّز نمی تواند از کرّه که پهلوی آن kurrag است مشتق شده باشد.
ص 694: « و الِّدریاق و التِّریاق فارسی معرب. » اصل این کلمه یونانی است. جوالیقی ( ص 142 ) آن را رومی دانسته است.
ص 695: « و السُّحْرُق الزُنْجُفْر، فارسی معرب. » زِنْجَفْر و زُنْجُفْرْ معرب شَنگَرف است که صمغی است سرخ رنگ که برای رنگ کردن به کار می رود اما سُحْرُق را فرهنگهای معروف عربی ضبط نکرده اند. احتمالاً این کلمه از کلمه ی سُهْر که تلفظ دیگری از كلمه ي سُخْر پهلوی به معنی « سرخ » است و در کلمات سهراب و سهرورد باقی مانده گرفته شده است. در صورت صحت این حدس اصل سُحْرُق باید *suhrag باشد.
ص 704: « و المُهْرَق فارسی معرب، استعمل قدیما. » مهرق به معنی کاغذ و صحیفه است و خود ابوهلال در یک سطر بالاتر گفته است: و القِرطاس و الصحیفة و السِّفر و ا لمُهرق سواء. » این کلمه باید از *muhrag پهلوی گرفته شده باشد. جوالیقی ( 4-303 ) می نویسد: « المهرق الصحیفة و هی بالفارسیة مُهره و اخبرنی ابوزکریاء، قال: المهارق، القراطیس، و اصلها فارسی معرب و قالوا هی خِرَق کانت تُثقَل و یُکتَبْ فیها و اصلها ( مُهر کرده ) ای صُقلت بالخَرَز. » یعنی « مهرق به معنی « صحیفه » است و اصل آن در فارسی مُهره است، و ابوزکریا به من گفت مَهارِق به معنی « قرطاسها » ( کاغذها ) است و اصل آن فارسی است و گفته اند مهارق پارچه هایی است که صیقلی می کنند و بر روی آن می نویسند و اصل آن مُهر کرده است یعنی با مهره صیقلی شده. » ابن درید نیز در جمهره، 499/3 این مطلب را به همین صورت آورده است. در این صورت مُهرق با مهره که کاغذ را با آن صیقلی می کنند ارتباط دارد. امروزه « کاغذ آهار مهره » نوعی کاغذ است که آن را آهار زده و با مهره صیقلی کرده اند.
ص 713: « و اُسْکُرُّجَة الدَواةِ فارسیة معربة. » اُسْکُرّجه در اینجا به معنی ظرفی که به عنوان دوات به کار می رود استعمال شده است. بحث درباره ی این کلمه قبلاً گذشت.
ص 717: « و النای فارسی » منظور نای از آلات موسیقی است که همریشه ی نی است.
ص 718: « و الصَّنج فارسی معرب. » این کلمه معرب چنگ است.

پي نوشت ها :

1. از میان متون فارسی محل نگارش ام الکتاب را که ولادیمیر ایوانف نخستین بار آن را در Der Islam، جلد 23، ( 1936 )، ص 107-16، به چاپ رساند خوزستان یا فارس دانسته اند، رک:
G. Lazard, La Iangue des plus ancients monuments de la prose persane, Paris: Klincksieck, 1963, p. 1245.
اما طبق تحقیقاتی که اخیراً به عمل آمده اصل قسمت اعظم این کتاب به عربی بوده که بعدها به فارسی ترجمه شده است. محل و زمان این ترجمه مشخص نیست و تنها از بررسی ویژگیهای زبانی آن می توان در این باره حدسهایی زد. براساس این ویژگیها زبان این کتاب را می توان به قلمرو گویشهای مرکزی ایران ( از ری تا اصفهان و شهرهای پیرامون آن و تا همدان ) متعلق دانست. در این باره رک: همین کتاب، ص 302-277.
2. برگردان متن این نوشته به خط فارسی و ترجمه ی آن به فارسی امروز در تاریخ زبان فارسی پرویز ناتل خانلری، ج 2، ص 3-61 آمده است.
3. قرائی بودن این متن احتمالی است که رُزِن واسر در
Handlist of Persian Manuscripts 1995-1966, British Museum, London 1969, p. 41.
داده است. رک: شاکد b 1971، ص 50، برگردان قسمتی از این متن با ترجمه به فارسی امروز در خانلری، ج 2، ص 7-65 آمده است.
4. سه مثال اخیر از دوست دانشمندم آقای دکتر احمد تفضلی است.
5. در لسان العرب این قول به اصمعی نسبت داده شده اما در صحاح و اساس البلاغه به ابوعبیده منسوب شده است، رک: تاج العروس.
6. به نظر می رسد که دو فعل پیراستن و براستن ( = وِراستن در پهلوی ) در فارسی از نظر معنایی با هم خلط شده اند. در السامی ( 8-178 )، المنیئه به « پوست در اول براهش » و الافیق به « تمام نابراسته » معنی شده است. همچنین در ص 211، المِجَدّة به « داس که بدان سُم بیراهند » و در ص 509 القرنوه و الاَرطَی به « گیاههایی... که بدان پوست بیراهند » معنی شده، در حالی که دباغ در ص 187 به « پوست بیرا » و مقراض در ص 198 به « ناخن بُراه » برگردانده شده است. در فعل پیراستن مصوت هجای اول ī بلند است اما در براستن این مصوت i کوتاه است. در کلماتی که در بالا نقل شده سه صورت بُراه، براهش و براسته دارای مصوت کوتاه و بیراهند و بیرا دارای مصوت بلند است. اگر این پنج صیغه از فعل پیراستن گرفته شده باشند باید به شکل پیرا(ه)، پیراهش ( = پیرایش )، پیراسته و پیراهند ( = پیرایند )، و اگر از فعل براستن مشتق شده باشند باید به شکل برله، براهش، براسته و براهند – با مصوت کوتاه متغیّر در هجای اول – باشند. جالب این است که در دو صیغه ی بیراهند و براهش یعنی مضارع و اسم مصدر – که در سایر افعال فارسی از یک ماده مشتق می شوند – مصوت در یکی بلند و به شکل ī و در دیگری کوتاه و به صورت i است. وجود دو صورت بیرا و براه در کنار هم، نشان می دهد که این دو شکل باید از دو فعل متفاوت گرفته شده باشند. در بادی امر به نظر می رسد که بیرا املای قدیمی پیرا است و صورتهایی که مصوت بلند دارند از فعل پیراستن گرفته شده اند اما وجود بعضی شواهد صریح این تصور را باطل می کند. در تکملة الاصناف، دبّاغ به « پوست کیرای » ( = پوست گیرای ) و دِباغ به « کویرایش » ( = گویرایش ) برگردانده شده است. وجود گ در این دو کلمه نشان می دهد که صامت آغازی این دو کلمه در اصل، در فارسی میانه، w بوده است. همچنین در یک نسخه ی خطی از البلغه که به شماره ی 35 در کتابخانه ی چستربیتی محفوظ است و میکروفیلم آن به شماره ی 3433 در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه تهران است المِقَصّ و المِقراض صریحاً به شکل « ناخن بیرا » با بای تازی ضبط شده در حالی که کلیه ی پ های فارسی در این کتاب با سه نقطه مشخص شده اند. نیز در قم ترکیبی به شکل آرا و بیرا به معنی « آرایش » وجود دارد که همین اصطلاح در تهران و کرمان و قاین به شکل آراگیرا به کار می رود ( شکل اخیر در شعری از سرّی قاینی در مجله ی محیط، سال 1، ش 1، شهریور 1321، ص 52 آمده ). وجود این صورتها نشان می دهد که فعل وراستن پهلوی به شکل ویراستن با ī بلند نیز متداول بوده است. بنابراین شکل ناختن پیرا در نسخ چاپی البلغه و مهذب الاسماء باید به ناخن بیرا اصلاح شود. صورت ناخن گیرا در خوابگزاری ( به کوشش ایرج افشار، تهران، 1346، ص 366 ) و در یک نسخه از نزهتنامه ی علائی ( شهمردان، ص 201، ح 3 ) نیز مسلم است که از همین فعل مورد بحث گرفته شده نه از فعل گرفتن. [ سایر مشتقات فعل براستن: وابراستن به معنی « مرتب کردن » ( تفسیر شنقشی، ص 236 )؛ السمیط، « بیراسته » و السمیط الآجر بعضه فوق بعض ( تکملة الاصناف، ص 190 )؛ ربض، « دیوار بیراسته » ( همان، ص 142 )؛ چاه نابیراسته ظاهراً به معنی غیر سنگ بست است ( تفسیر ابوالفتوح، ج 11، ص 17، اصل: ناپیراسته )؛ ناخن گراه ( یک نسخه از آداب الصوفیه ی نجم الدین کبری، چاپ مسعود قاسمی،‌ تهران، زوار، 1363، ص 79 )؛ ناخن بیراه، ناخن بیرا ( اسرار التوحید، چاپ شفیعی کدکنی، ج 1، ص 393، ج 2، ص 979 )؛ ناخن برای ( دیوان قوامی رازی، چاپ محدث ارموی، 1334، ص 123 )؛ ناخن براه ( ترجمه و قصه های قرآن، چاپ یحیی مهدوی و مهدی بیانی، تهران، 1338، ص 677 )؛ ناخن براه و ناخن برا ( فهرست الفبائی لغات و ترکیبات السامی فی الاسامی، تألیف محمد دبیر سیاقی، ص 410 )؛ ناخن پیراه ( کیمیای سعادت، چاپ خدیو جم، ج 1، ص 157 )، ناخن پیرای ( قابوسنامه، چاپ غلامحسین یوسفی، ص 253، ح )].
7. برای مشخصات نسخه های السامی، رک: محمدتقی دانش پژوه، فهرست میکرو فیلمهای کتابخانه ی مرکزی دانشگاه تهران، تهران، دانشگاه تهران، 1348، ص 5-334، 517، 525.
8. مؤلفانی که این کلمه را با « ن » ضبط کرده اند عبارت اند از: 1. محمد بن زکریای رازی در حاوی ( حیدرآباد دکن، 1968/1388، ج 21، ص 118 ) که در اصل نسخه ی کتاب این کلمه به صورت « شباناک » آمده بوده و مصحح آن را براساس قانون ابن سینا و بعضی متون دیگر به « شابابک » تغییر داده است؛ 2. یک نسخه از جمهره ی ابن درید ( رک: متن مقاله )؛ 3. بیرونی به نقل از رسائلی ( رک: متن )؛ 4. ابومنصور هروی در الابنیه عن حقائق الادویه، که کلمه را به صورت « شه بانو » آورده است؛ 5. ابن میمون در شرح اسماء العقار ( به کوشش مایرهوف، قاهره 1340، ص 40 )، که آن را به صورت « شهمانج » ضبط کرده؛ 6. ابن هُبَل در مختارات ( به نقل مصحح حاوی ) که آن را به شکل « شابانک » و « شابانج » آورده؛ 7. انصاری در اختیارات بدیعی که آن را به سه صورت « شابانک، شاهبانک، و غابانک » نوشته؛ 8. برهان قاطع که عیناً سه ضبط اختیارات بدیعی را آورده؛ 9. حکیم ممن در تحفه که آن را به شکل « شاه بانج » آورده؛ 10. عقیلی در مخزن الادویه که از اختیارات بدیعی پیروی کرده؛ 11. دُزی در ذیل فرهنگهای عربی، به نقل از بعضی نسخه های ابن بیطار، که آن را به شکل « شابانک، شافانج و شاهبانک » ضبط کرده است. اما آنان که این کلمه را با « ب » به جای « ن » ضبط کرده اند بدین قرارند: 1. ابن درید ( رک: متن )؛ 2. ابوهلال عسکری ( رک: متن )؛ 3. بیرونی ( رک: متن )؛ 4. ابن سینا در قانون ( به نقل مصحح حاوی و لغت نامه ی دهخدا )؛ 5. ابن بیطار در الجامع المفردات الادویة و الاغذیه ( چاپ مصر، 1291 قمری، ج 3، ص 50 ) که آن را به شکل « شابابک » و « شاه بابک » آورده و معادل « برنوف » عربی مصری دانسته است؛ 6. غسّانی در المعتمد ( به نقل مصحح حاوی ) که آن را به صورت « شابابک » و « شاه بابک » آورده؛ 7. فیروز آبادی در قاموس ( رک: متن )؛ 8. داود انطاکی در تذکرة اولی الالباب و الجامع للعجب العجاب ( چاپ مصر، 1952/1371، ج 1، ص 208 )؛ 9. مؤلف منتهی الارب که آن را « شاپاپک » ضبط کرده ( رک: متن ).
صورت « شه بانو » که در ابنیه آمده و منوچهر امیری در فرهنگ داروها و واژه های کتاب الابنیه، ص 40-237، آن را مصحف « شه بانق »، مخفف « شاه بانق » تصور کرده ضبطی اصیل است. این صورت ظاهراً تلفظی بوده است که در گویش یا گویشهای پیرامون ابومنصور هروی رایج بوده و در آن به جای پسوند تصغیر و تحبیب –ak، پسوند –u به کار رفته است. از روی شکلی که هروی آورده معلوم می شود که « شاه بانک » در لغت به معنی « شاهبانو » ( شهبانو ) بوده است. صورتهای « شه بانق » و « شاه بانق » در هیچ یک از متون گیاهی عربی و فارسی و فرهنگها ضبط نشده است.
9. مثال سروستانی از آقای دکتر تفضلی است.

کتابنامه :
الابانة، شرح السامی فی الاسامی، به کوشش دکتر محمد دبیرسیاقی در پایان فهرست الفبائی لغات و ترکیبات السامی فی الاسامی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1354.
ابن درید، ابوبکر محمد بن حسن، الاشتقاق، به کوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره – بیروت – بغداد، 1958/1378.
ـــ، الجمهره، 4 جلد، حیدرآباد دکن، 5-1344.
ابن رسته، ابوعلی احمد، الاعلاق النفیسه، به کوشش دخویه، لیدن، بریل، 1891.
ابن منظور، ابوالفضل محمد، لسان العرب، 16 جلد، قم، نشر ادب الحوزه، 1405 ق / 1363 ش ( چاپ افست ).
اَدّی شیر، کتاب الالفاظ الفارسیة المعربة، بیروت، مطبعة الکاثولیکیة، 1908.
اقتداری، احمد، فرهنگ لارستانی، تهران، 1334.
امیری، منوچهر، فرهنگ داروها و واژه های دشوار یا تحقیق درباره ی کتاب الابنیه عن حقائق الادویه، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1353.
برهان قاطع، به کوشش دکتر محمد معین، 4 جلد، تهران، 1335-1330.
بکران، محمد بن نجیب، جهان نامه، به کوشش دکتر محمدامین ریاحی، تهران، ابن سینا، 1342.
البلغة، رک: کتاب البلغة.
بیرونی، ابوریحان، صیدنه، ترجمه ی فارسی از ابوبکر بن علی کاسانی، به کوشش منوچهر ستوده و ایرج افشار، 2 جلد، تهران، شرکت افست، 1358.
تاج العروس من جواهر القاموس، تألیف محمد مرتضی زبیدی، مصر، مطبعة خیریه، 1306 ق.
تفضلی، احمد، « اطلاعاتی درباره ی لهجه ی پیشین اصفهان »، نامه ی مینوی، تهران، 1350، ص 103-85.
تفلیسی، ابوالفضل حبیش، قانون ادب، به کوشش غلامرضا طاهر، 3 جلد، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 51-1350.
جوالیقی، ابومنصور موهوب، المعرّب، به کوشش احمد محمد شاکر، تهران، 1966، افست از روی چاپ 1942/1360.
جوهری، اسمعیل بن حماد، الصحاح، تاج اللغة و صحاح العربیة، به کوشش احمد عبدالغفور عطار، چاپ سوم، بیروت، 1984/1404.
دبیرسیاقی، دکتر محمد، فهرست الفبائی لغات و ترکیبات فارسی السامی فی الاسامی،‌ تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 1354.
دینوری،‌ ابوحنیفه احمد، کتاب النبات، به کوشش برنهارد لقین، اوپسالا – ویسبادن، 1953.
زبیدی، رک: تاج العروس.
زنجی سجزی، رک: مهذب الاسماء.
ستوده، منوچهر، فرهنگ کرمانی، تهران، انتشارات فرهنگ ایران زمین، 1335.
سمعانی، الانساب، ج 7، حیدرآباد دکن، 1976/1396.
صادقی، علی اشرف، تکوین زبان فارسی، تهران، دانشگاه آزاد ایران، [ 1357 ].
صَغانی، حسن بن محمد، التکلمة و الذیل و الصلة لکتاب تاج اللغة و صحاح العربیة، به کوشش عبدالعلیم طحاوی و عبدالحمید حسن، [ قاهره ]، مطبعة دار الکتب، 1970.
فراهیدی، ابوعبدالحمن خلیل بن احمد، کتاب العین، به کوشش دکتر مهدی المخزومی و دکتر ابراهیم السامرّائی، قم، دارالهجهرة، 1405 ( چاپ افست ).
فرهنگ جهانگیری، تألیف میر جمال الدین حسین انجو شیرازی، به کوشش دکتر رحیم عفیفی، 3 جلد، مشهد،‌ انتشارات دانشگاه مشهد، 1351.
فرهنگ سروری، رک: مجمع الفرس.
فیروزآبادی، رک: قاموس.
القاموس المحیط، تألیف مجدالدین محمد فیروزآبادی، دارالجیل، بیروت.
قفطی، علی بن یوسف، تاریخ الحکماء، به کوشش لیپرت، لایپزیک، 1903.
کتاب البلغه، تألیف یعقوب کردی نیشابوری، به کوشش مجتبی مینوی و فیروز حریرچی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران، 2535 ( 1355 ).
کردی نیشابوری، رک: کتاب البلغة.
کرمینی، علی بن محمد، تکملة الاصناف، اسلام آباد ( پاکستان )، مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان، 1985/1363/1405.
کیا، صادق، گویش آشتیان، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1335.
لازار، ژیلبر، « لهجه شناسی زبان فارسی از روی متون سده ی دهم و یازدهم میلادی »، نشریه ی دانشکده ی ادبیات تبریز،‌سیزدهم / 2، 1340، ص 145-129.
لسان العرب، رک: ابن منظور.
مافروخی اصفهانی، مفضل بن سعد، محاسن اصفهان، به کوشش سید جلال الدین طهرانی، اقبال، 1312 ش / 1933.
ـــ، ترجمه ی محاسن اصفهان: به قلم حسین بن محمد بن ابی الرضاء آوی، به کوشش عباس اقبال، تهران، 1328
مجمع الفرس: تألیف محمدقاسم کاشانی متخلص به سروری، به کوشش محمد دبیرسیاقی، 3 جلد، تهران: علی اکبر علمی، 41-1338.
مجمل التواریخ و القصص، به کوشش ملک الشعراء بهار، تهران: کلاله ی خاور، 1318.
مقدسی، ابوعبدالله محمد، احسن التفاسیم فی معرفة الاقالیم، به کوشش دخویه، ‌لیدن: بریل، 1906.
مقدم،‌محمد، گویشهای وفس و آشتیان و تفرش، تهران، تهران، 1318 یزدگردی [ = 1328 شمسی ].
منتهی الارب فی لغة العرب، تألیف عبدالرحیم بن عبدالکریم صفی پور، تهران،1377.
مهذب الاسماءفی مرتب الحروف و الاشیاء، تألیف محمود بن عمر زنجی سجزی، به کوشش محمد حسین مصطفوی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1364.
میبدی، ابوالفضل رشیدالدین،‌ کشف الاسرار و عدة الابرار، به کوشش علی اصغر حکمت، ج 9، تهران: دانشگاه تهران، 1380/1339.
میدانی،‌ ابوالفتح احمد بن محمد، السامی فی الاسامی، چاپ عکسی از روی نسخه ی مورخ 601، تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1345.
ناتل خانلری، پرویز، تاریخ زبان فارسی، ج دوم، تهران: بنیاد فرهنگ ایران، 1353.
نیرومند، محمدباقر، واژه نامه ای از گویش شوشتری، تهران: فرهنگستان زبان ایران، 2535 ( 1355 ).
هروی، موفق الدین ابومنصور علی، الابنیه عن حقائق الادویه، به کوشش احمد بهمنیار، تهران: دانشگاه تهران، 1346.
Asmussen, J.P. 1965-6, ‘Judaeo-persica II, The Jewish-Persian Law Report from Ahwāz, A.D. 1020’, Acta Orientalia, XXIX, pp. 49-60.
Bailey, H.W. 1954, ‘Indo-Uranian studies-II’, Transactions of the Phiological Society, pp. 146-153.
Benveniste, E. 1948, ‘Mots voyageurs en Asie Centrale’, Journal Asiatiqe, CCXXXVI, pp. 177-188.
Eilers, W. 1971, ‘Iranisches Lehngut in Arabischen’, Actas Do IV Congresso De Estudos Árabes E Islâmicos, Coimbra-Lisboa 1968, Leiden, pp. 581-660.
Gershevitch, I. 1972, ‘Notes on Toponyms Āsh and Nisā’, Iran X (=Philologia Iranica, 1985, p. 263).
Henning, W.B. 193, ‘Coriander’, Asia Major, IX, pp. 195-9 (=Henning Selected Papers II, pp. 583-7).
Horn, p. 1898-1901, ‘Neupersische Schriftsprache’, Grundriss der Iranischen Philologie 1/2. pp. 1-200
Jeffrey, A. 1938, The Foreign Vocabulary of the #uran, Baroda 1938.
MacKenzie, D.N. 1966, ‘Ad Judaeo-Persica II Hafniensia’, Journal of the Royal Asiatic Society, p. 69.
___, 1968, ‘An early Jewish-Persian argument’, Bulletin of the School of Oriental and African Studies, XXXI, 2. pp. 249-269.
Margoliuth, D.S. 1898-9, ‘A Jewish-Persian Law-Report’, Jewish #uarterly Review, 671-675.
Morgenstierne, G. 1960, ‘Stray notes on Persian dialects’, Norsk Tidsskrift for Sprogvidenskap, XIX, pp. 130-1.
Shaked, Sh. 1971a, ‘Judaeo-Persian notes’, Israel Oriental Studies, I, 178-182.
___, 1971b, ‘An early Karaite document in Judaeo-Persian’, Tarbiz, XLI/1, pp. 49-60.
___, 1982, ‘Two Judaeo-Iranian contribution: 1. Iranian functions in the Book of Esther, 2. Fragments of two Karaite commentaries on Daniel in Judaeo-Persian’, Irano-Judaica, Jerusalem, 292-322.
Tafazzoli, A. 1986, ‘Iranian Loanwords in Arabic’, Encyclopaedia Iranica, s.v. Arabic

منبع مقاله :
صادقي، دکتر علي اشرف؛ (1380)، مسائل تاريخي زبان فارسي ( مجموعه ي مقالات )، تهران: سخن، اول